۱-وقتی آدم در زیر نور آفتاب کم سویی که حوصله تابشش را سالهاست از دست داده
صورتش را در معرض زبانِ کلههای مختلفی در بیرون از خودش قرار میدهد
شب را چطور میتواند بخوابد؟
چطور؟
وقتی که زبانهای شیمیایی آدمها
آدمهای نرمالی که هر روز به صورت نتراشیدهات مالیده میشوند
و ترشحات غلیظ و لیزشان تمام منفذهای چهرهات را پر میکنند
تا تبدیل شوی به مادهی چسبناکی که آدمهای نرمال را به یاد اسپرم میاندازد
و به یاد پدران عزیزشان
که جد در جد
زبانشان حاوی تاولهای چرکینِ مسموم و تحریک کنندهایست
جهت حملات انتحاری به حشرات پارانویدی که به محض دیدن یک کوه اَن
فقط به قطر نزدیک به ۲ سانتیمتر اًن
به رعشههای هولناک انزال فوری و بی قید و شرط میرسیدند
در برابر این همه هجوم عمومی
تو چطور میتوانی بخوابی؟
چطور؟
و تو
مرا به یاد این حشرات میاندازی
و من
تو را به یاد آن کوه دست نیافتنی اَن.
میدانم.
این چیزی نیست
این هیچ چیزی نیست
که بخواهی به یاد بیاوری
هیچ چیزی.
۲-مثل باد بودن مثل صدای باد کردن مثل بوی باد بودن مثل تصویر باد دادن مثل فکر باد بودن مثل بادی در قفس کردن مثل ورم کردن مثل تصویر دور بادی در قفس بودن مثل از قفسه سینه استفراغ کردن مثل باد شکم بودن مثل بادی در جمجمه بودن مثل بادی در گلو بودن مثل بادی در گوش بودن مثل بادی از لب بودن مثل لب مالیدن و لیس زدن مثل فوت کردنِ پس از لیس زدن و خنک شدنِ پوست مثل یک رویا مثل امضاء بعد از لیس خوردن و خم شدن مثل لیز خوردن در ریدن وقتی که باد
بادی سیاه
در همهجات فرو رفته است
وقتی همهجا
انگار سال وباییست
وقتی تویِ مردمک چشمهات، بادی ناموست را ترتیب میدهد
مثل بادی که ناموسش را با نظم وترتیب میدهد
و مثل هیچ بودن بعد از ترتیبدادن
و رد شدن.
۳-بیداری
فشار چروکهای پیشانی و خارش آلت
فراموشی عمدی
شب بیداری در شبِ برفهای خونی
خونهایی که عقدهی بارش برف را در معدههای مسمومشان قایم کرده بودند.
انگار که خفتگیرها منتظرت باشند توی تاریکی خیابانِ کلیسای آشوریها.
و تو هی داد بزنی ای برفها برینید
ای برفهای خونی برینید و
هیچ کس به دادت نرسد
و بعد همه میگویند ما در گوشهایمان باد فرو رفته بود
در گلویمان باد فرو رفته بود
در شکممان باد فرو رفته بود
و من به یاد رفقایم افتادم
گرد شد
کولاک شد
با رفقایم داشتم پیادهروی میکردم
باد کلاهم را برد
رفقایم بلند میخندیدند
باد صدایشان را گرد میکرد
آنها به من میخندیدند
و من فریادم را به باد میدادم
صدایمان میرفت و برمیگشت
باد رفقایم را برد
باد صدایشان را هم برد
رفقایی که جلوی مردمک چشمهام مردند
و من چشمهام را کولاک و باد گرفته بود
ومن توی گوشهام باد فرو رفته بود
و من حس گناهم را روی پوست بازویم تجربه میکنم
از آشپزخانه چاقو را بر میدارم
گوشت بازویم
گوشت بازویم
را روی میز آشپزخانه میگذارم.
زود رضایت میدهد
زود وفق مییابد
و نمیدانم چرا تو مرا به یاد جان تراولتا میاندازی
به یاد جان تراولتا، وقتی که دارم خونهایم را با پنبه میگیرم
وقتی که دارد برف میبارد.
۴-دریغا
و وااصفا
که حس گناه بازسازی نمیشود.
حس گناه بازسازی نمیشود.
و دردناکتر از این چیزی نیست
اینکه حسی را نتوانی بازسازی کنی
زخمیرا نتوانی بازسازی کنی
زخمیرا نتوانی به دیگری بزنی
و چاقویی را که خوردهای نتوانی به بدن آدمهای دور و برت فرو کنی.
دردناکتر از این چیزی نیست.
انگار که مثل باد نباشی
خائن
مثل بادی حتی در قفس
مثل بادی در معده
مثل بادی در گلو
در جنازهای وبا زده
مثل هیچی هم حتی
مثل هیچ وقت
وقتِ دردناک ننوشتن
وقت تولید نکردن قربانی
وقت پاره نکردن قربانی
وقت زخمینکردن قربانی
یا بازسازیای از بدن خود نکردنِ قربانی
وقت نکردن و بیدار بودنِ قربانی.
و تو هر روز تبدیل میشوی به مادهی چسبناکی که همهی آدمها را
به یاد اسپرمهای خود میاندازند
و تو بعد آنها را به یاد پدرشان میاندازی
پدرانی که مدام تو را باد میکنند، خالی میکنند
پدرانی که تو را خشک میکنند
تقدیس شوی
و دوباره تو را خیس میکنند
و دوباره تو را خشک میکنند
و تو
در برابر این همه هجوم عمومی
چطور میتوانی بخوابی تا فردا بیدار بشوی
و روز درخشانی را آغاز کنی؟
چطور؟
چطور میتوانی بخوابی؟
آرش اله وردی _ از کتاب تسخیر نشر نیماژ
