نظریه طباطبایی در باب انحطاط و زوال اندیشه در ایران منشأ مناقشات و مجادلات فراوانی بوده است که بدون تردید در نوع خود سودمند واقع شده است. تأیید و یا تنقید این نظریه از جانب صاحب نظران هرکدام زاویه و بعدی از تاریخ اندیشه و اندیشه سیاسی در ایران را روشن ساخته اند. این یادداشت بر آن است تا از یک سو افق دیگری با هدف« ترمیم و بسط و تعمیق نظریه انحطاط و زوال اندیشه سیاسی در ایران» بگشاید و از سوی دیگر بر ضرورت مطالعه و پژوهش درباره اندیشه سیاسی در ماد تأکید گردد هرچند این پروژه نیازمند پژوهشهای فراگیر و بسیار جدی است. به نظر طباطبایی تاریخ اندیشه سیاسی و منطق درونی آن، بغرنجترین و تاریکترین بخش تاریخ عمومیاندیشه در دوران اسلامیاست.به گونه ای که میتوان ادعا کرد که نقد و بررسی اندیشه سیاسی این دوران نه تنها هنوز آغاز نشده است،بلکه شناخت اجمالی نسبت به اهمیت و ضرورت آگاهی از التفات به این دست پژوهشها نیز احساس نشده است(طباطبایی،۱۳۸۲ :۱)بدون قطع این معضل و خلأ در باب تاریخ ایران،به ویژه تاریخ اندیشه سیاسی در دوران تاریخی پیشا- اسلامیبیشتر به چشم میخورد. به طوریکه پراکسیس مادها و جایگاه آنان در اندیشه سیاسی ایران هنوز ناشناخته باقی مانده است؛بررسی عصر مادها از منظر اندیشه و سنجش نسبت امر گیتیایی با امر مینوی گره بسیاری از مسائل و موضوعات مرتبط با اندیشه و فلسفه در ایران و بین النهرین را میگشاید.
چنین نموده میشود که اندیشه ایران باستان که در مواجه با یونان شکوفا شده بود در دوره تاریخی اسلامی،مشخصاً از خواجه نصیر طوسی به بعد، رو به سقوط و زوال مینهد که ریشههای انحطاط آن در عصر ساسانی و نیز ابن سینا دیده میشود. به اعتقاد طباطبایی در ایران بدون توجه به تأمل فیلسوفان یونانی در باب فلسفه و سیاست،این دو را دو جزء مجزای حکمت خواندند و به همین سبب حکمت عملی را در بن بست الهیات(کلام) دوره اسلامیو بیشتر از آن در سراشیب هبوط راند،با ابن سینا،استقلال بحث سیاسی از میان رفت و اندیشه فلسفی در ایران نتوانست خود را از سیطره الهیات رها سازد.از این منظر دوره شکوفایی فلسفه سیاسی در ایران،با مرگ ابن سینا به پایان رسید به گونه ای که پس از او هزاره ای آغاز شد که هزاره زوال اندیشه سیاسی بود(طباطبایی،۱۳۹۴ :۲۴۸)غیاب ضابطه عقل در مقام داور مجادلات و مباحثات میان شرع-عقل،ایمان-عقل،دین- سیاست،اخلاق-سیاست و غیره اوج زوال اندیشه در عصر پس از خواجه نصیر بوده است. به نظر طباطبایی دریافت خواجه نصیر شالوده حکمت عملی یونانیان را متزلزل میکند:«…پس، در تقدیر اوضاع به شخصی احتیاج باشد که به الهام الهی ممتاز بود از دیگران تا او را انقیاد نمایند،و این شخص را در عبارات قدما،صاحب ناموس گفته اند و اوضاع او را ناموس الهی،و در عبارت محدثان او را شارع و اوضاع را شریعت؛…در تقدیر احکام به شخصی احتیاج افتد که به تأییدی الهی ممتاز بود از دیگران…»(طباطبایی،۱۳۹۴: ۲۶۸).
ملاک طباطبایی حکمت عملی ارسطو و پیوند اخلاق و سیاست و تقدم هستی شناسانه سیاست بر اخلاق در اندیشههای یونان باستان است. از همان آغاز مواجه حکمت ایرانی با حکمت یونانی زمینههای تقارب حکمت و دین شروع شده است،و این امری ناگزیر بوده است چراکه اندیشه ایرانی هزارهها قبل تر(عصرکورش پارسی)دچار این اختلاط و همپیوندی شده بود که اوج آن را میتوان در عصر ساسانی مشاهده و بررسی کرد.از یک منظر،در زیر پوست انگاره نوزایش تاریخ ایران،به تعبیر فرای عصر زرین فرهنگ در ایران،جدال و تخاصم دین و سیاست به نفع دین همچنان وجود داشته است. اگر بپذیریم که سرآغاز انحطاط تلفیق دین از سیاست و تقدم هستی شناسانه شریعت نسبت به عقل و حکمت بوده است ناگزیر باید این تلفیق و تقدم را بین امر سیاسی و امر الهی در آغاز تاریخ اندیشه سیاسی در ایران(سقوط مادها و پیدایش پارسها) به عنوان منشأ این انحطاط پذیرفته شود.از یک منظر،میتوان تاریخ اندیشه و اندیشه سیاسی در ایران را، از همان آغاز، بر اساس تعادل، تمایز و تخالف ،و یا تقابل ،تعاطی و تخاصم، میان امر سیاسی و امر الهی بازتعریف و صورتبندی کرد.به این منظور بازاندیشی متأملانه در دوره تاریخی،پیدایش و زوال مادها و ظهور دولت پارسی و دوره تاریخی پسا -مادی، ضروری بوده و لازمه هر گونه پژوهش در باب اندیشه سیاسی میباشد؛و هر تفسیر و تأملی بدون توجه به این دوره تاریخی ناقص و بغرنج خواهد بود. براساس نسبت اندیشه و دادههای تاریخی چنین مینماید که میبایستی ریشههای این تحویل و پیدایش زمینههای تباهی اندیشه سیاسی عقلانی را در دوره تاریخی باستان،یعنی ظهور و افول مادها و فروغ پارسیان، جستجو کرد.
محور اصلی اندیشه سیاسی در سنت پسا مادی تفکر در باب فرمانروا و جایگاه و مناقب او بوده است. ازدید دیاکو و مادها پادشاهی فضیلتی عقلانی، و متضمن منفعت اجتماع به شمار میرود. لیکن از منظر کورش و سپس پارسها پادشاهی فضیلتی الهی است که مؤید از جانب آسمان بوده و رسالتی الهی بر دوشش نهاده شده است.این سنت که متکی به توجیه و توضیح امر سیاسی و نیز شأن فرمانروا از منظر اسطوره ای -دینی است که ریشههای آن را در بین النهرین میتوان جستجو کرد. اندیشه سیاسی به حوزه ای از گفتمان یک تمدن توجه دارد که در درون آن حیثیتی از شهر و مدینه موضوعیت پیدا میکند که به تولید و توزیع آن میپردازد،قدرتی که از لوازم وجودی شهر و روابط و مناسبات حیات مدنی است و فلسفه سیاسی آن را قدرت سیاسی مینامد(طباطبایی،۱۳۶۱: ۱۰).و یا به توزیع آمرانه ارزشها میپردازد و چارچوب اقتدار(Authority)و اعمال آن را مشخص میسازد(رجایی،۱۳۹۰: ۲۷).این آمریت ساختار سیاسی و نهادهای آن را شکل میدهد و الگوی رفتار سیاسی را تعیین میکند.پس، از نوعی اندیشه سیاسی در ماد میتوان یاد کرد. در ایران باستان(ماد)تمامیامور متوجه زندگی سیاسی،جامعه و امنیت است و دیاکو خودش را نماینده امر قدسی و جهان بینی دینی نمیداند بلکه با سران و نخبگان قبایل و دهات مادی قرارداد میبندد و مسئولیت و تعهد او متوجه دولتشهر و مصالح عمومیدر معنای اولیه خودش است. بنابراین سیاست در این عصر تحقق امر الهی بر روی زمین نیست تا فرمانروا کارگزار و جانشین آن باشد، بلکه تحقق اراده و خواست عمومیمردم و بزرگان جامعه بر اساس مفاد مندرج در قرار داد و توافق است.بنیاد مشروعیت و مقبولیت این نهاد متن و مفاد قرارداد، و اجماع میان سران و عشایر است.به همین جهت است که دیاکو بر اساس خواست آنان اقدام به توزیع آمرانه ارزشها،تأسیس نهادهای سیاسی-اجتماعی و اعمال قدرت میکند. در پادشاهی کورش و سلسلههای بعدی استناد به حق الهی میباشد ولی تدبیر و عقلانیت سیاسی و مدنی دیاکو مبنای داوری و سپس حق فرمانروایی و اعمال حاکمیت است. ساماندهی و تمرکز امر سیاسی در ماد مستلزم اندیشه جامعه مادی و بزرگان آن بوده است و نیازی به توجیه آسمانی و قدسی آن احساس نشده است،اما ساماندهی امر سیاسی و تمرکز قوا در پارس مستلزم توجیه به قدسیت آن بوده است،چراکه توجیه قابل قبول غیرقدسی و گیتیایی نداشته است؛ به همین جهت است که کورش، بر اساس جهان بینی خیمه ای در بین النهرین و هخامنشیان متأثر از سنت فرمانروایی عیلامی، به حق الهی خویش،و احساس رسالت استناد کرده است چراکه خواهان قدرت مطلق و خودکامه بوده است.این سنت قبلاً در بین النهرین کارایی خود را نشان داده بود. متفکران و حکمای شرقی و اسلامیاز کوشش برای توافق دادن بین افلاطون و ارسطو چاره ای نداشتند به ویژه ناگزیر بودند از نظریههای متناقض با عقاید و تعلیمات اسلامیبگذرند و یا آن را به صورتی بیان نمایند که با این عقاید تناقض روشن و آشکاری نداشته باشد و در این عمل توافق دادن به شیوه ای که فیلسوفان مذهب نوافلاطونی قبل از آنان در پیش گرفته بودند سعی کردند دشمنان ارسطو و دشمنان فلسفه را به طور کلی راضی سازند به این جهت به حکمتهایی که ایمان را تقویت مینماید توجه کامل کردند و توانستند آن را از کتابهای حقیقی ارسطو یا دست خورده و یا منسوب یه ارسطو اقتباس کنند؛تمام این کار برای آن بود که راهی برای پذیرفتن آرای علمیاو باز نمایند.اما برای خواص فلسفه ارسطو را مانند تعلیمات دیگر فرق و مذاهب حقیقت برین قرار دادند و بر تأیید آن دلایل استواری از عقاید موروثی تقلیدی عمومیو مذاهب حکمای الهی فراهم آوردند. فلسفه اسلامیدر تمام دوره زندگی خود فلسفه انتخابی و التقاطی(Eelecticism) به شمار میرود که پایههای آن روی ترجمه کتابهای یونانی پی ریزی شده است چنان که میتوان گفت سیر تاریخی آن عبارت از اخذ و جذب و تحلیل بوده است نه ابتکار،و نسبت به فلسفه ای که پیش از آن به وجود آمده بود گفتار و مطالب تازه ای به میان نیاورده است و برای حل مسائل قدیمیچیز تازه ای به دست نداده است.خلاصه در عالم فکر و اندیشه قدمهای تازه ای که آن را تشخص بخشد به چشم نمیآید. (دبور،۱۳۶۲: ۳۲)به هر روی تبعیت امر سیاسی از امر قدسی و کیهان شناختی،که بعدها به تبعیت سیاست از دیانت و شریعت منجر شده است،تشخص اندیشه سیاسی در ایران،یا به تعبیر طباطبایی اندیشه ایرانشهری،به شمار میرود.از سویی حکمت بین النهرینی و ایرانی،و به تعبیر داوری (و نیز ابن رشد، دبور،الفاخوری،لاهوری،میان شریف) ماهیت فلسفه اسلامیهم پیوند و سازگار ساختن دین و اندیشه،یعنی جمع میان آن دوست و تفکیک دین از حکمت و اندیشه در این سنت ناممکن است.بنابراین سنت پسا پارسی و ایرانی از جنبه اندیشه و حکمت و فلسفه اسلامی، و همینطور از جنبه اندیشه سیاسی دین و حکمت،فلسفه و شریعت،و یا عقل و وحی را در خود تلفیق و جمع ساخته است و صورتی التقاطی پدید آورده است که در نهایت اندیشه و فلسفه و عقل تابع و خادم دین و شریعت و ایمان خواهد بود.تجمیع و سازگار ساختن فلسفه با دین ،و دفاع از فلسفه در محکمه دین، بنیاد اندیشه در ذهن شرقی و اجزاء آن،یعنی ذهن بین االنهرینی و ذهن ایرانی،را تشکیل میدهد که در حقیقت سرآغاز انحطاط در اندیشه متکی و مبتنی بر عقل ورزی و عقلانیت یونانی در شرق به شمار میرود و طباطبایی این مهم را در نظریه ایرانشهری گرایی ایدئولوژیکیش نادیده گرفته است.
طباطبایی به درستی اشاره میکند که زوال اندیشه سیاسی،بر اساس قوام انگاره فرمانروایی بر نسبت دیانت- شریعت به اتکای عنصر دینی،و نه عنصر عقل،قابل ایضاح است. سردرگمیاپیستیمولوژیک فارابی در تبعیت امر الهی از امر سیاسی و یا برعکس(نسبت و تقدم حکیم و نبی در ذهن فارابی)مؤید این امر است.این سردرگمیو دوگانگی معرفت شناختی لزوماً با مواجه خرد ایرانی با متن اسلام بر نمیگردد بلکه پیش از ورود اسلام این نسبت در مواجه با اندیشه یونانی مخدوش و مستهلک گردیده بود و فارابی در مقام مؤسس فلسفه اسلامی، بدون تردید این نسبت را در برخورد همدلانه با سنت اسلامیهم مد نظر داشته است.نسبت رئیس اول، امام و نبی با فیلسوف در اندیشه فارابی تفاوتی با فیلسوف شاه افلاطونی مورد نظر خواجه نصیر و رئیس طبیعی سهروردی ندارد؛که به نحوی بازتولید همان ایده تأیید الهی و رسالت خدایی کورش و جایگاه شاهی وی به شمار میآید. به نظر بهار انگاره فره ایزدی در اساس از ایده ملموی(خواست و اراده خدایان و مردوک) بابلی اخذ شده است.اردکانی در کتاب “ما و تاریخ فلسفه اسلامی” تمامیتلاش خود را به کار بسته است تا شأن تأسیسی فلسفه اسلامیو سیاسی را از همان آغاز مواجه مسلمانان با فلسفه یونانی-اسکندرانی(کندی،بلخی،عامری،فارابی،ابن سینا،سهروردی و دیگران)، بر پایه ایده تقریب و تطبیق فلسفه و دین و جمع میان آن دو در فلسفه اسلامیاثبات نماید.میتوان استدلال کرد که اندیشه کندی و فارابی و دیگر حکما و فلاسفه در جهان اسلام از یک سو متأثر از سنت تاریخی اندیشه و حکمت بین النهرینی باشند و از سوی دیگر به نوعی بارز اندیشه ایرانشهری را در فلسفه منحول خود جذب کرده باشند.تفکر آنان در باب وجود و دیگر مفاهیم بنیادین در افق جهان بینی خیمه ای بین النهرینی و جهان اسلام شکل گرفته است و این مهم وجه قومی،منطقه ای و حتی ایدئولوژیک را در فلسفه اسلامی(حکمت و کلام اسلامی) فارابی،ابن سینا و سهروردی مکنون و جذب کرده است.در این باره مطالعه کتاب الجابری با عنوان”ما و میراث فلسفی مان”، روشنگر خواهد بود.انطباق و متابعت عنصر عقلی اندیشه از عنصر اسطوره ای (دینی) امر قدسی و استلزامات آن وجه مشخصه زمینههای شکل گیری انحطاط به نظر میرسد.درست به این دلیل است که اتین ژیلسون مفهوم فلسفه اسلامیرا نمیپذیرد و کربن آن را فلسفه نبوی میخواند.کل تاریخ فلسفه و حکمت اسلامیاز کندی تا داوری اثبات تقدم نبوت بر حکمت و تقدم امر الهی بر امر فلسفی(نبی بر فیسلوف) بوده است که به وضوح فلسفه اسلامیبا آن جایگاه تأسیسی خود را نمایان میسازد.آیا نوامیس افلاطون و حاکمیت فلیسوف شاه دارای شأن الهی و متعال است؟کندی،ابن سینا،سهروردی و میرداماد و دیگران به صراحت این تقدم را عنصر برتری فلسفه اسلامیبر فلسفه یونانی دانسته اند.
به هر روی مدعای اصلی این است که اندیشه و به تبع آن اندیشه سیاسی ایرانشهری،مطابق ایده زوال، از دوره پسا-مادها،مشخصاً حاکمیت پارسها شروع شده است و در واقع امر، پادشاه همواره تابع تقدیر امر الهی بوده، و ترسیم و پراکسیس سیاسی بر آن استوار شده است؛کدام دوره تاریخی در ایران،حاکمیت و پادشاهی ناشی از فضیلت و تأیید الهی نبوده است؟طباطبایی در فقره فارابی معتقد است که وی به اندیشه سیاسی ایرانشهری نزدیک شده است و کانون تحلیل خود را رأس هرم اجتماعی،یعنی رئیس اول مدینه قرار داده است که از بسیاری جهات با اندیشه شاهی آرمانی ایرانشهری سازگار است(طباطبایی،۱۳۹۴: ۱۶۷)لیکن شاهی آرمانی نیازمند تأییدات و فیوضات الهی(فره ایزدی) است وگرنه حاکمیت او باطل است؛بدین جهت به لحاظ ماهوی با نظریه امامت شیعی و باطنی گری اسماعیلیه تقارب بیشتری دارد که البته تباینی با نهاد شاهنشاهی در ایران پسا-مادی نیز ندارد.بنابراین نظریه سیاسی فارابی معطوف به تشابه و تعاطی اندیشه شاهی آرمانی ایرانشهری و اسلامیاست که با توجه به اندیشه یونانی ،ولی ذهن ایرانی، صورتبندی شده است؛آیا رئیس اول مدینه،همان امامت بالنص نیست که به نظر فارابی با فیلسوف شاهی یونانی تعارض ندارد،ودر اساس از یک جوهر پنداشته شده اند؟آیا یکسان پنداشتن شاهی آرمانی ایرانی با فیلسوف شاهی یونانی خلط این دو مفهوم و به هم آمیختن فلسفه و دین به نام جمع آنها ، یا به تعبیر دقیق تر استهلاک استعاره فیلسوف شاه یونانی در انگاره شاهی آرمانی ایرانشهری نمیباشد؛چنین مینماید نظریه رئیس اول فارابی و فضایل او،با نظریه امامت،سان و سائس بودن حاکم در اندیشه ابن سینا ،ایده رئیس طبیعی و قطب عالم سهروردی و نیز غالب متکلمین و فیلسوفان در سنت اسلامیو ایرانی نتوانسته اند اندیشه خود را از این دوگانگی معرفت شناختی عصر پسا-مادی(نسبت وارونه امر سیاسی با امر الهی با توجیه دینی) رها سازند تا امکان نوزایش بر اساس بحث عقلانی در باب امر سیاسی و نسبت آن با امر الهی«…از خلاف آمد عادت،…از سرزمینهای ناشناخته ای» فراهم و راه آن هموار گردد. به نظر میرسد زوال و افول مادها و ظهور و فروغ پارسیان هخامنشی سرآغاز شکل گیری مبادی و مفاهیم نوعی اندیشه سیاسی در ایران باستان است که پژوهشگران حوزه تاریخ اندیشههای سیاسی در ایران پیرامون زمینههای امتناع و زوال اندیشه سیاسی در ایران بعد از اسلام( امتناع و انسداد اندیشه)،میبایستی نسبت به آن اهتمام جدی ورزند. با استقرار حاکمیت مادها مفاهیم تازه ای نظیر،استقلال،آزادی، قرارداد،پادشاهی،شهر،عدالت و دادگستری، حکمرانی و حکومت ظهور مینماید که از اساس با نگرش و جهان بینی خیمه ای-الهی پارسیان متفاوت است.پادشاه،منتخب جامعه مادی و عامل اجرای نیات گیتیایی آنان است در حالیکه در تفکر پارسی پادشاه خود خوانده و عامل اجرای نیات آرمانی و آسمانی است.
به تحقیق ظهور دولت پارسیان و آغاز عصر پسا-مادی سرآغاز زوال دولت مادی و گونه ای اندیشه سیاسی، و زمینه و زمانه شکل گیری تحویل و زوال اندیشه باشد.غالب مفاهیم و عناصر اندیشه ایرانشهری به عصر مادها تعلق دارند با این وجود از محتوای زمینی و عرفی خود خالی شده اند و همین استهلاک گیتیایی مفاهیم، در سنت پسا-مادی و بازتولید آن در دوره تاریخی اسلامیراه را بر گونه ای دیگر از اندیشه سیاسی مبتنی بر امر دینی گشوده اند. از حیث اندیشه پس از انقطاع اپیستمولوژیک پارسها از مادها، از یک سو امکان تأسیس اندیشه سیاسی بر مبنای جهان بینی گیتیایی مادها و توازن امر سیاسی و امر الهی از بین رفته بود و از سوی دیگر اسوه ای از تفکر در باب سیاست شکل گرفته است که با خلط و تحول مفهومیو معنایی که در امر سیاسی (از برداشت زمینی به آسمانی/دینی، و امر عرفی به امر قدسی) رخ داده بود با ابتنای امر سیاسی بر بنیاد امر دینی، در ادوار بعدی تاریخ اندیشه در ایران به الگو و چارچوبی برای تفکر در باب سیاست و امر اجتماعی تبدیل شده است که تا عصر کنونی امتداد داشته است به گونه ای که دال قدسی در اندیشه و حکمت اسلامی-ایرانی به صورت مداوم در قالبهای متفاوت احیا و صورتبندی شده است.
این یادداشت که بخشی از یک رساله تحقیقی است در شماره یک ماهنامه ” بیر و هزر ” سال۱۳۹۵چاپ و منتشر شده است.
