بخش اول
یکی از اساسی ترین مسائل هر فرهنگی، مسئله ی امر خواننده و مخاطب میباشد. غنای هر فرهنگی نیز صرفا بسته به ظرفیت آن فرهنگ در خلق متن ماندگار نیست، بلکه به ظرفیت تولید خواننده میباشد. بنابراین، در این نوشتار به پروسه ی مشخصی میپردازم، که به باور من در بطن روشنفکری جامعه ی ما رفته رفته در شرف تبدیل شدن به یک پروسه ی بنیادین یعنی پروسه ی ایجاد آلترناتیوهای خواننده میباشد. پروسه ی قدرتهایی که نقش خواننده را اشغال کرده، به عنوان خواننده عمل نموده است و نظر خود را همچون نوع خاصی از خوانش اعلام میکنند. من این را پروسه ی کشتار خواننده و همچنین ایجاد مجموعه دستگاههایی که بدیل و آلترناتیوی برای آن باشد مینامم.
در تاریخِ ما نوعی روند فلج کننده و تضعیف سازی نقش خواننده مشاهده میشود. آغاز این پروسه به قرنهای باستان برمیگردد، یعنی زمانی که فرهنگهای دینی، قدرت تفسیر و خوانش تکستهای دینی را در انحصار یک نخبه ای معین قرار میدهند. در اندیشههای دینی چیزی به نام خواننده با توجه به تعریفی که امروزه از آن داریم وجود ندارد، یعنی خواننده ای که به مثابه قوه ای تحلیلگر، همچون یک مفسر متن، همانند کسی که امبرتو اکو به آن اشاره دارد: «قسمتهای سفید متن را پر میکند»، یا اینکه همانگونه که رمند فدرمن میگوید: «متن را مملو از معنا میکند» باشد. در فرهنگهای دینی چیزی به اسم خواننده وجود ندارد، بلکه عده ای انگشت شمار از مفسران و مجتهدان وجود دارند که وظیفه شان تفسیر متنها میباشد. خواننده به عنوان یک مفسر، به عنوان کسی که متن را با خواست خود بازسازی میکند، از نظرگاه قدرتهای تقلیدی و سنتی به عنوان یک موجود خطرناک تلقی میشود. در بازسازی متن اگر عقل و تخیل خواننده به نوعی فاعل اصلی در آن بازسازی باشد، موجب متحول شدن خواننده میشود و او را به نیرویی مهم تبدیل میکند. چرا که تولد خواننده به عنوان یک قدرت تحلیلگرِ متن و صاحب رای، همزمان توام با خود، به نوعی به معنای پایان بخشیدن به مجموعه ای از مرجعیتهای دیگری میباشد که سرچشمه ی قدرت شان از آنجایی است که صرفا خود را همچون یک سرچشمه ی علمیو یک یگانه مرجعِ شرعی تحلیل اعلام میکنند.
واژه ی خواننده معادل دیگری است برای انسانی که آزادانه میاندیشد. به باور امبرتو اکو خواننده فقط کسی نیست که کتابی را در دست میگیرد و در انتظار آن میماند تا نویسنده چیزی به او بگوید، بلکه خواننده خود نیرویی میباشد که در پروسه ی معنابخشیها و چشم اندازهای نویسنده دخیل است، او معانی ای را کشف میکند که از مرز خیال نویسنده میگذرد. به عبارتی او کسی نیست که کارش صرفا فقط برداشت باشد، بل کسی است که خود را همچون سرچشمه ی تفسیرها و نگرشها میداند، موجودی است که حضورش به تمام معادلههای فرهنگی تصاویری دیگر میبخشد.
به عبارتی ساده تر، میتوان دو نوع خواننده را در دنیای خود از هم تمییز داد، نخست خوانندههای «غیرفعال» و خوانندههای اکتیو، یا فعال.
خوانندههای غیرفعال خوانندههایی هستند که قادر نیستند در تفسیر تکستها شرکت نمایند، بالعکس خوانندههای اکتیو، قدرتی تفسیرگر هستند، که اساس شخصیتی شان در تحلیلگریها و معنابخشیهای بر متن میباشد.
اما «چهره ی خواننده» در فرهنگ جامعه ی ما چهره ای کارتونی است، به عبارتی، تصویر او تصویر یک شخص غیرفعالی میباشد که تنها یک وظیفه دارد، آن هم صدور احکام سرپایی بر متنها. در واقع فرهنگ این نوع از خوانندگان به قدری محدود و محصور میباشد که موجب سراسیمگی انسان میشود. دایره ی لغات چنین خوانندگانی از واژههایی همچون «خوب است» یا «بد است»…«فهمیدم» یا «نمیفهمم» فراتر نمیرود تا بتوانند نظر و کامنت خود را اعلام کنند.
از گذشته تا به امروز تحولات آنچنان مهمیدر زمینه ی جایگاه خواننده صورت نگرفته است. اینکه خواننده به مثابه ی شخصی که کارش برداشت و گوش سپردن است، جزو استراتژی اصلی فرهنگ ما بوده است.کشتن خواننده و تبدیل نمودن او به یک شنونده ی حرف شنو، مسخ کردن و مبدل ساختن او به یک «خواننده ی کشند»که زیبایی و معانی تکستها را زیرپا مینهد، مجموعه معیارهایی را در پروسه ی تاویل پیش میکشد که داخل در یک سری بازیها و زمینههای دیگری خارج از خود تکست میباشد،که این نیز جزو استراتژیهای اصلی سیاست فرهنگی ما است.
مکانیسمهای داخلی فرهنگی ما تاکنون به منظور کشتن تفسیرها و تحلیلها بنا شده است، و پروسه ی «متن شناسی» نیز تا به امروز همچون یک پروسه ی معرفتی وسیع نمیباشد. به علاوه، سرنوشت متن و تقدیر نوشتن نیز درعهده ی مجموعه ای از ناشران و قدرتهای دیگری میباشد که بیش و کم «متن شناس» نیستند. عنوان خواننده ی کشنده از سوی من، عنوان و اشاره ای به همه ی آن قدرتهایی است که در دنیای ادبیات ما به قدرتهای تولید، تشخیص و تعیین تبدیل شده اند، بدون آنکه ارزیابی آنها هیچ ارتباطی با خود متنها داشته باشد، و یا هیچ فعالیتی از سوی شان جهت تشریح متون، سیر در متون و در کنار متون صورت گیرد.
خواننده به مثابه شخصی «متن شناس»، تنها معیار برای وجود و یا عدم وجود فرهنگ میباشد. هر زمان که نتوان پروسه ای برای تکست شناسی یافت و افرادی تکست شناس نیز وجود نداشته باشند، درواقع چیزی نیز به نام فرهنگ وجود نخواهد داشت. لیکن کشتن خواننده به مثابه یک شخص متن شناس، این خود اساس زندگی فرهنگی ما را تشکیل داده است،که به جای شناخت تکست،یک سری پروسههای دیگری وجود دارد و به جای خواننده ی متن، نوع خاص خواننده ی دیگری پرورش داده میشود که خواننده ی متن نبوده، بل قدرت کشنده و فراموشکار متن است و در اصل با پرسه زدن به دور حواشی متن و دوروبر آن میزید.
هر زمان خواننده غایب باشد، برآمد آن بر تمام پایههای فرهنگی حضور مییابد. مهم ترین زیانی نیز که از غیاب خواننده حاصل میشود، نابودی نقد و نخستین چیزی که با مرگ خواننده پایان مییابد «نقد» میباشد. خواننده چیزی نیست جز همان پروژه ی ابتدایی و نام نخست همان یک شخص منتقد. با مرگ خواننده، قواعد اصلی و ابتدایی نقد نیز که درواقع پروسه ی تفسیر و تاویل و پیوست متن به محتوای فرهنگی اش میباشد، از بین میرود.
در قرن بیستم در فرهنگ ما، سخنی از نام خواننده دیده نمیشود. به جای اصطلاح خواننده، اصطلاح دیگری نفوذ دارد که اصطلاح توده میباشد، به عبارتی هر وقت که صحبت از خواننده نیز میشود باز منظور همان توده میباشد. اصطلاح توده اشاره به یک مجموعه ی عظیم تر، یک ابزار سانسور سیاسی برای تکست، و نه اینکه یک نوع آگاهی ادبی و معرفتی میباشد. واژه ی توده، اشاره به همان آلترناتیوی میباشد که ایدئولوژیها آن را به جای خواننده وارد و به فضای ادبی و فرهنگی ما عرضه میکنند. به عبارتی اشاره به یک نوع فهم خاصی از رابطه ی میان مولف و متن، نویسنده و خواننده، و متن و خواننده میباشد.
توده در اینجا فقط آن قدرت صرفی نیست که خوب و بد بودن متن را تعیین میکند، بل یک موضوع ایدئولوژیک نیز میباشد که تکستها را موظف میکند که از او تعبیر به عمل بیاوردند. درواقع توده یعنی همان قدرت مشروعی که نوشتن باید در خدمت او باشد و ادبیات تعبیری از صداهای او و نقد تعبیری از تصمیمات معیارهای او باشد. نوشتن از نظرگاه این منطقِ پوپولیستیِ بازاری، چیزی نیست که از تخیلات فردی تراویده باشد، یا یک خلاقیت فردی، و یا اینکه تعبیری از یک کاراکتر خاص، آزاد و مستقل از نویسنده در زمان به زبان آمدن اش باشد، بلکه تعبیری از یک قدرت عظیم تر است، که شامل صدای طبقه یا ملتی است که آگاهی مولف را به تریبونی برای خود تبدیل میکند و از طریق آن سخن میگوید. نوشتن، با توجه به این دیدگاه نتیجه ی یک مسئله ی روانی و فردی خاصی نیست، بلکه یک اراده و یک فعالیت جمعی میباشد و همچنین هرگونه تصمیم گیری و اعلام نظر و ارزیابی نیز در اینباره باید مطابق با ارادههای جمعی و تابع معیارها و ضوابطهای جمعی باشد.
نوشتن در اینجا حرف توده میباشد و تعبیرهای توده از خود. خواننده ی واقعی نیز همان خود توده است و آفرینندگی نیز پیامیاست از توده به توده. نقد نیز ارزیابیهای توده بر متنها میباشد. بنابراین در اینجا اگر متنی را همگان قادر به فهم آن نباشند، دیگر به این معنا خواهد بود که متن از توده دورگشته، و اگر که متن تعبیری واقعی از دردهای توده نیز نباشد، در این صورت یعنی متن با تاریخ و با هرگونه خلاقیتی بیگانه گشته است. هر متنی نیز که مشخصا در سطح آگاهیهای توده سخن نگوید، دیگر از این پس به باور «نمایندگان توده در بازیهای هنری و ادبی» به معنای افتادن در ابهام و ناپیدایی میباشد و شایسته ی بها دادن نیست.
در پس اصطلاح توده دو نوع اراده ی اصلی در جریان است. نخست: تغییر آگاهیهای سطحی به آگاهیهای اصولی، یعنی تغییر نوعی نگرش ساده و سطحی و خام و تبدیل آن به معیاری که بتوان به واسطه ی آن، آگاهی پست، به معیاری برای آگاهی والا تبدیل شود. رواج اصطلاح توده در دنیای ما به منظور قدرت بخشیدن به گفتارهای علمیو فکری نبوده، بلکه به منظور تروریزه ساختن این نوع گفتمانها بوده، به دلیل اینکه، گفتمانهای علمیو فکری چیزهایی هستند که در قالب توده و برای توده نیست و مستقیما با مسائلی که توده با آنها درگیر است، درگیر نمیباشد. اصطلاح توده درواقع همان عذر سیاسی و ایدئولوژیکی میباشد که تا به امروز در دنیای فرهنگی ما صرفا جهت ستایش آگاهیهای سطحی و بازاری و برهم زدن ابعاد حقیقی معرفت استعمال شده است. استفاده ی اصطلاح توده، بخش مهمیاز پروسه ی مشروعیت بخشیدن به جهل میباشد.
ثانیا: ماموریت دیگر این اصطلاح آن است که همواره در پس استعمالش یک نوع نخبه یِ ایدئولوژیکِ خُرد قد علم کرده است. نخبه ای که تلاش میکند در پس پرده ی توده، ثروتی رمزگونه برای دیدگاههای خود، یعنی همان دیدگاههایی که قادر نیست از راه نوشتن و خلق کردن آنها را به دست بیاورد، صاحب شود.
اصطلاح توده در ادبیات ما هیچگاه اشاره به آن دسته از افراد تحصیل کرده ای نبوده که انتظار دارند تکست از سرحدات علمیو فکری و ستاتیکی مشخص خود تقلیل نیابد، بلکه کاملا بالعکس، اصطلاح توده تلاشی بوده برای از میان بردن این سرحدات، به گونه ای که هر قلم بدون استعدادی بتواند با توسل به گفتن آن حدیّات بسیار سطحی و لایههای آگاهی، خود را به مثابه ی پدیده ای ادبی و فرهنگی تصور کند. توده، نخستین آلترناتیو خواننده میباشد، نخستین مدل برای «خواننده ی کشنده»، خواننده ای که در متن به دنبال زیبایی شناختیها و معانی نیست بلکه عقب چارچوبهای فکری و تراوشات حسی خود میباشد، و ادبیات و اندیشه را به مثابه ی آینه ای میطلبد که بتواند عقل خود را در آن بازبیند و احساس اش را بازآفریند. بدین معنا که خواست اصلی توده از نویسنده این میباشد که سطح نوشتار و دیدگاههای خود را تا سطح توده تقلیل دهد، و این درحالی است که اصطلاح خواننده اشاره به آن هشیاری ای میباشد که قدرت تفاسیر و دیدگاههایش فراتر از قدرت تفسیرها و دیدگاههای نویسنده میباشد.
توده به مثابه یک «خواننده ی کشنده» هیچ متدی جهت تراکنش با تکست ندارد. تنها بهایی که این قدرت میتواند به تکست عرضه کند، یک ارزش سیاسی ایدوئولوژیک میباشد که بیشتر مقید به پس زدن ایدئولوژی نویسندگان میباشد، تا اینکه پابند ماهیت و چگونگی خود متنها باشد. واژه ی توده تلاشی است جهت محصور ساختن نویسنده در یک قالب نوشتاری مشخص و تعیین درک معینی از ادبیات.
پس از تضعیف کنشهای سیاسی ای که روی آهنگ توده فعالیت میکنند، پس از ضعیف شدن آن دست از ایدئولوژیهایی که «ادبیات توده» به آنها تکیه میکند، استعمال اصطلاح توده با شکست مبرهنی روبرو میشود، لیکن این عقلانیت در زیرپوست خود همچنان به خود ادامه میدهد و فرمها و صورتهای دیگری برمیگزیند.
توده بعد از قیام، وزنه ی خود به عنوان تنها قدرتی که به متون شرعیت میبخشد را به قدرتی دیگر میبازد. بعد از قیام، احزاب و قدرتها به مثابه ی آلترناتیو و جانشینی مستقیم برای توده وارد عمل میشوند. اصطلاح توده طلسم خود را از دست میدهد و به جای آن دستگاههایی سربرمیآورند که خود را متخصص تر و کاردان تر و دقیق تر میپندارند. به معنایی دیگر، یکی از مدلهای «خواننده ی کشنده» میدان را ترک میکند و مدلی دیگر وارد عرصه میشود.
از همان ابتدا در اصطلاح توده نوعی عمومیت دیده میشود که باعث میگردد معنای خود را تماما به دست ندهد، اما به محض اینکه احزاب کوردی قدرت به دست میگیرند، زمینه ی شرعیت سازی از توده پس گرفته میشود و در اختیار آن مجلهها و روزنامهها و دستگاههای فرهنگی ای قرار میگیرد که حزب آنها را اداره میکند. پس از قیام، واژه ی توده دیگر آن شوق و قدرت و درخشندگی خود را از دست میدهد، و اقتدارگرایان کورد درپی این خواهند بود تا طوری وانمود کنند که هم خودشان و هم نخبههای برگزیده شان نیروهایی آفریننده برای فرهنگ و فکر هستند و این در سایه ی آنها و وابسته به نظامها میباشد که هر امری شرعیت مییابد.
حزب بعد از قیام سعی میکند نمایندههای انتخابی خود را، یعنی افرادی که خود به زور در دل فرهنگ ما پرورانده، به قدرتی تبدیل کند که نویسنده ی بد را از نویسنده ی خوب و متن زیبا را از متن زشت متمایز کنند. برگزاری سالانه ی فستیوالها و اهدای جوایز، مکانیسمهایی هستند که حزب قصد دارد تا از طریق آنها به مرجعی برای تشخیص ارزش و معیار متون و آثار مبدل گردد. احزاب در این راه صدها هزار دلار صرف…چندین دستگاه تاسیس و دهها روزنامه و مجله ی تخصصی منتشر میکنند، و تمام سعی شان نیز این میشود تا نشان دهند که هرگونه اثر و خلاقیتی در زندگی فرهنگی ما زاده ی ارزش و اهمیتی است که خود تعیین میکنند، و اینکه صورت گرفتن هر نوع پیشرفتی از سر احسان و نظارت آنان میباشد. مسئله در اینجا تاسیس دستگاهها و برگزاری فستیوالها و جوایز نیست، کل فرهنگهای دنیا نیاز دارند که سالانه چندین فستیوال و اهدای جایزههای گوناگون ادبی برگزار کنند، از این بابت مسئله ای نیست، بل مشکل در این است، دستگاههایی که حزب تاسیس میکند، فاقد آن زیرساخت معرفتی ای هستند که توانایی پیشبرد هر نوع پروسه ای را داشته باشند. هدف اصلی و پشت پرده ی چنین دستگاههایی این است که پروسه ی ارزیابی تکست، تولید مولف و ساخت اسم و رسم را برای ابزار حزبی قبضه کنند. بنابراین در اینجا، این سیستمها تلاشی جهت پنهان سازی نیروی خوانندههای واقعی کورد هستند، تلاشی جهت گرفتن مرجعیتی که خواننده باید آن را ایجاد کند.حال پس از سالها تسلط چنین دستگاههایی بر فرهنگ ما میتوان گفت که، این دستگاهها نامنظم و بدون برنامه فعالیت میکنند، در خدمت ولایت حزبی هستند و افرادی بی سواد آن را اداره میکنند و هیچ ارتباطی با معرفت و رشد فرهنگی ندارند. و اینکه آن میلیونها دلاری که در زمینه ی فرهنگی صرف و به این کانالها ریخته شده، آن اندازه که به کیسه ی یک نخبه ی فرهیخته ی مفتخور که در زمینه ی خلاقیت و معرفت کم ترین اثری از خود ندارد، در خدمت یک پروژه ی پیش ساخته ای که عقل و تخیلی خلاقانه در پشت آن و به سود غنای فرهنگی ما باشد، قرار نگرفته است. پیداست که بعضی از این دستگاهها، آن اندازه که دستگاهی برای انتشار جهل هستند و نقش پلیس فرهنگی بازی کرده و دستگاهی برای مشروعیت بخشی به بی سوادی هستند، چیزی دیگر نیستند، نه یک پروژه ی فرهنگی جدی با خود دارند و نه در آینده هم چیزی از اینها حاصل میگردد که باعث تغییر در زندگی فرهنگی ما شود،و اینکه توان سنجش و خوانش این دستگاهها چندین مرتبه پایین تر از سطح ذوق و رشد فکری تعداد زیادی از خوانندگان میباشد.
پایان بخش اول
ترجمه: باسط مرادی
