آخرین چیزی که به یاد میآورم این است
به سوی در میدویدم، میبایست راه برگشت را پیدا میکردم
نگهبان شب گفت آرام باش ما اینجا هستیم تا در خدمت تو باشیم
تو هر زمان که مایلی میتوانی قصد رفتن کنی، اما هرگز نمیتوانی اینجا را ترک کنی.
-ترانهی هتل کالیفرنیا- Eagles–
تورگاید
فؤاد امیری
جمعه است که آنجا را برای همیشه ترک میکنم. پیش از آنکه از دخمۀ لعنتیشان بزنم بیرون، میشینم روی کاناپۀ جُلقابشورشان و کلید میکنم روی ریشم و هی پیچ و تابش میدهم. فکریِ این قضیهام که چرا در وضعیتِ بازگفتارِ یک خاطرۀ هولناک همه تلاششان این است که بیشترین سهمِ رنج را از آنِ خود بدانند در حالی که یگانه رنجِ موجود تنها و تنها سهمِ ابدیِ آن کسی است که ادعا میکند هیچوقت رنجی نبرده… دو روزِ تمام است لبْ به سیگار نزدهام. دوسالِ تمام است لیا را نمیبینم. شاید هم دو ماه، دو قرن، دو ثانیه؛ چه توفیری دارد؟
از ریشم که خسته میشوم خودم را یَله میکنم کفِهال و از بغلِ میزعسلی، میان کلی کاغذپاره و کتاب و تهْ سیگار که روی فرش ریخته، کتابِ خانۀ کاغذی کارلوسماریا دومینیگس را برمیدارم. چندمین باری است که میروم سراغِ آن داستان بلند. همیشه بیهدف خواندن را دوست داشتهام. عاشق اینم که هی بخوانم و همینی باشم که هستم. با اینکه پی بردهام همینْماندنْ هم مرض آشغالی است. لیا این را بهم فهمانده. لیا، همان دختری که اهل رشت است و تا حالا احتمالاً مهاجریست شرقی که در یکی از کمپهای روسکیلده منتظر مصاحبه و کارهای اقامت. او مدتی قبل – قبل از رفتنش شاید، شاید هم بعدِ رفتنش، شاید هم حینِ رفتنش- توی فیسبوک استاتوس میگذارد که: همینْماندنْ؛ آشغالی خواستنیست که وادارت میکند داوطلبانه تویش بلولی. چیز عجیبی هم نیست، همین که هرروز سَرِ ساعتی معین بلند میشوی یعنی در گیر و دارِ همینْماندنی. اینکه هرروز صبح همسرت را عاشقانه میبوسی و بعدش میروی سرکار، یعنی گیرافتادۀ همینْماندن شدهای. همینْماندنْ القای تکرارِ سیستمیاست که به طرزِ ابلهانهای ایمان به رفتار درست را دَرِمان نهادینه میکند… وقتِ خواندنش دَردَم فکری میشوم که اینها را فقط کسانی میگویند که در آستانۀ جان کندناند. همانهایی که توی زندگیشان هیچ کاری جز لفاظی نکردهاند. همان موقع است برایش کامنت میگذارم که:
. Ina ro kesae migan ke zendegi balad nisatn
خودم هم خندهام میگیرد از این حرف مفتم و پیش از آنکه کسی بخواندش – و مهمتر از همه، لیا که نبایست از اینجور چیزها ازم بشنود- پاکش میکنم. ساعت حول و حوش چهار صبح است. از خانۀ رئیس نشر برگشتهام. کلیدها را گذاشتهام روی میز منشی و از آنجا بیرون آمدهام. زنگِ خانۀ پاییز را زدهام. آمدهام تو. کمیحرف زدهایم و آنها رفتهاند بخوابند. سیستمشان را روشن کرده و توی فیسبوک کامنت گذاشته ام پای استاتوس لیا و زود پاکش کردهام و کَپهام را گذاشتهام. صبحش هم سَرِکار نمیروم. هرچهقدر دوست دارند زنگ میزنند. من جواب نمیدهم. خوابم!
از فکر لیا و رئیس نشر بیرون میآیم. سعی میکنم کتاب بخوانم ولی نمیشود، پسر. میخواهم کتاب بخوانم اگر صدای رو مُخیِ شبکه یک بگذارد که دارد شماوسیما پخش میکند. لامصبها جوری نَرِیشن میگذارند روی معرفی سریالهاشان که انگار چه میدانم قرار است Twin Peaks لینچ را نمایش دهند. آقانجات با یقهای زیادی باز و پای چشم چپی که به کبودی میزند و گوشۀ لب پایینی که آماسیده و با لب بالایی چفت شده و حسابی تو هَم رفته (جوری که تشخیص بالایی از پایینی و پایینی از بالایی عملاً غیرممکن است) و با دستهایی که توی هم قفل کرده و پشت سرش گذاشته، مثلاً توی چُرت عصرگاهیاش بهسر میبرد و تلویزیون بیخودی روشن است. ولی تخم داری برو سمت کنترل. دهنت را صاف میکند. بهش هم نمیشود گفت دِ کمش کن اون سگ صاحب رو سَرِ جدت. چون احتمال اینکه به تریج قبایش بربخورد و بزند کلاً خاموشش کند و بشیند روبهرویت، پای جفنگگویی، خیلی زیاد است. دقیقاً با این وضعی که براش پیش آمده مستعد جفنگگویی است. نه، واقعاً بهدرد نمیخورد. آقا نجات را باید ول کنی هی روبهروی تلویزیون بشیند و برای خودش کانال عوض کند و چُرت بزند… بهگمانم بیخیال کتاب خواندن میشوم. خودم هم کم بیحوصله نیستم برای خواندن.
عصر همان جمعه است. آخرین روزی که آنجام. هوا گرم، تُخمی، دَمکرده. گرمای خَرسوزی دارد خردادماه تهران. خودم را از یاد نمیبرم که دو روز است لبْ به سیگار نزدهام و مثلاً عین خیالم هم نیست. قبل از اینکه بشینم روی آن کاناپه و کلید کنم روی ریشم، جورابهام را گلوله میکنم تو هم که ببرم توی اتاق و بگذارمش بغلِ دراور، و آنجا از لای درِ نیمْبازِ حمام، پاییز را میبینم که چندک زده و چِت کرده روی چرخاندن شیرِ آب تا چکچکش را خفه کند و چلیم یا چیزی شبیه پایپ را هم که شبِ قبلش با بطریِ دلستر ساخته، کنارش است و یکوری افتاده روی آبروِ حمام. این را میبینم و مثلاً ویرم نمیگیرد که سیگاری روشن کنم. مثلاً تنها کاری که میکنم این است که دَرِ حمام را پیش کنم و بیایم بیرون… بیرون که میآیم سارو پسر عمهام تویهال است و دارد سگک کمربندش را روی خشتک شلوارجین رنگوروررفتهاش میزان میکند و هنوز دو قدم برنداشته که پاش گیر میکند به جاکمپوتیای که تا خرخره توش فیلتر و خاکستر سیگار چپاندهایم. اشکالی ندارد خودِ دیوثم جمعشان میکنم فقط بهتر است از خانه بزنی بیرون، رفیق. بهتر است هرچه زودتر این چهار طبقه آپارتمان را پایین بروی و از دری که میخورد توی خیابان مالکاشتر، خودت را بخزانی توی چایخانهی اکبرآقا، رفیق. بهتر است هرچه زودتر این کار را بکنی چون چیزی نمانده فوتبال شروع شود و اگر دیر برسی، همه بغلدستیهاشان را قُرق کردهاند برای شرطبندیِ هفتهی آخر لیگ و سَرِ تو یکی بیکلاه میماند، رفیق. خودِ دیوثم همهی این کثافتکاریها را جمع میکنم، رفیق. تو هَم مثل پدرت از آن هموساپْیِنسهای اصیلی که تمام لحظات به فکر نابودیاند… دَمِ در و پاکردنای جفتکفشِ نایکِ سرمهایش که ظاهراً با پاییزخانُم از شاپسنترهای بالاهای میدان ونک کش رفتهاند، اَبَوی محترمش عالیجناب نجات بهش میگوید برگشتنی یه مداد واسهم بخر. حوصله ندارم بگویم آقا توی خونه مداد هست که. میگذارم سارو بگوید باشه میخرم. انتظار داشتم بگوید روزِ جمعهای مداد کجا بود آخه؟ سارو در را میکوبد بههم و از پشتِ در داد میزند ببخشید از دستم در رفت. و صدای پاهاش دور و دورتر میشوند و بعد خفه میشوند. دیدنِ آن همه تهسیگار مثلاً باز به سرم نمیاندازد که عهدِ مسخرهام را با خودم بشکنم و قلاجی جانانه از پالمال خاکستریام بگیرم که از چند روز قبل توی درگاهیِ یخچال مانده و حالا حسابی خنک شده؛ و شاید هم نَرْم. مثل سیگارهایی که آدم توی رشت میتواند بکشد. یکسال هم که بمانند همان طوری نرم و تازهاند. اینجا ولی کافی است دوساعت توی هوای آزاد باشند، خیال میکنی توی کاغذش بهجای توتونْ بیسکوئیت ساقهطلایی چپاندهاند.
دو روزِ آخرهفته را سیگار نمیکشم. خیلی وقت است. از همانوقتی که آن توریستِ هندی-شاید هم پاکستانی، نه همان هندی- توی پارک دانشجو بهم میگوید که اینکار خوششانسی میآورد. قضیه بهگمانم مربوط بههمان سالهایی است که تازه از سنندج کوچیدهام به تهران و گاهی مستِ جذابیتهای عیانش هستم. بعد از آمدنم حدودِ یک سومِ کل موجودیم را میدهم پای ثبتنام توی کلاس زبان. بیغولهای در طبقهی نهم ساختمانی نسبتاً قدیمیتوی چهارراه طالقانی که از دوتا پنجرهی کلاسهاش میشود تا آنورِ میدانِ ولیعصر را دید- البته اگر تا حالا خرابش نکرده باشند- دیدنِ بیخودترین میدانِ جهان. استادم میگوید Please speak English و من اینبار زیرِ لب ادامه میدهم دیدنِ میدونی که حتا نمیشه توش پشتِ کاجی قایم شُد و یواشکی شاشید. قیافهی آن سالهام را بیبروبرگرد فقط باید دید، پسر. محشر کبراست، فِزْناکِ خالص. حرفزدن راجع بهش اراجیف است. با آن یال و کوپالم شبیه بابانوئلیام که یک بشکه قیر روی موهاش چپه شده باشد. این را اولینبار پسرکی دبیرستانی سر جلسهی امتحانِ ترم بهم میگوید که خواسته یا ناخواسته پایش را لگد میکنم[۱]…بزرگترین میلِ بهزندگیام در آن دوران خواندن کتاب به زبان انگلیسی است. بیآنکه بدانم چرا. بی آنکه بدانم اصلاً قرار است چی بخوانم. به هرکسی میرسم و بهگمانم خارجی است
[۱] . پسرک سالها بعد، پس از اعلامِ نتایج انتخابات سال ۸۸ و بهطبعِ آن شرکت در درگیریهای نزدیکِ خیابان انقلاب که بهموجبش مدتی دستگیر میشود و چهارده سیلی و پنج-شش لگد و سه-چهاری هم باتوم میخورد و قس علی هذا، پس از آزاد شدن به سهماه نکشیده مقیمِ فرانسه میشود و بعدها حوالیِ صبحی زود در میدان کنکورد وقتی که مابینِ هزاران فرانسوی مشتاق واایستاده تا جدیدترین شمارهی شارلی ابدو را بعدِ کشتار کارکنانش، داغِ داغ بخرد و و شاید بخواند، جلوتر از خودش مردی جوان را میبیند که مثل بابانوئلها لباس پوشیده و پوستیژی مشکی هم به سر کرده. این دیدار بهناگاه او را یادِ همکلاسیِ سالهای ایراناش میاندازد که عجیب صورتش به او شبیه است.
ویرم میگیرد برم جلو و دوکلام باهاش اختلاط کنم. دور و بَریها اسمم را میگذارند Tour Guide تورْپَهنْ! دور و بریها اسمِ عام همانهایی است که یکیدوبار در طول هفته، توی یکی از سوئیتهای اجارهای سیچهل متری خیابان وصال میتینگ میگذارند و غرقْ توی دودِ سیگار بهمنهایشان از نابهسامانیها حرف میزنند و مِتُدشان هم ظاهراً بر” تحلیل مشخص، از شرایط مشخص” استوار است. چندسالی میشود که نمیبینمشان. چندسال؟ چهفرقی دارد! آخرین کسی را هم که باهاش در ارتباطم لیاست که او را هم دو سال تمام است ندیدهام. شاید هم دو ماه، دو قرن، دو ثانیه، چه توفیری دارد وقتی قضیه سَرِ یک نبودگیِ کامل است؟… همهشان فیسبوک دارند ولی هیچکی را Add نکردهام، جز لیا. بقیه را هر از گاهی یک سرچی میزنم ببینم چهجوریست اوضاعشان. هر بار دورتر میشوند. آخرینبار دیدم یکیشان اقیانوس آرام را رد کرده و رسیده تا وسط نیوزلند و در شهر کرایس چرچ در حال قایق سواری توی رودخانۀ آوون عکس انداخته. شاد است و خندان. حداقل لبخندی رویش لبش هست که این را نشان میدهد. هر آن چیزی که خارج از عکس است دیگر به من ربطی ندارد. چون بهش دسترسی ندارم… یادم هست آخرینباری که آن اکیپ را یکجا کنارِ هم میبینم همان شبی است که گرماگرمِ تحلیلهاشان دربارۀ حقوقِ کم کارگران سنگآهن بافق و تبعات ناشی از آن، ازم نظر میخواهند و من قبل از هرچیز میپرسم بافق کجاست؟ همهچی بعدِ این حرف به هم میریزد، پسر. شکرآب خالص. با اینکه عمل خاصی صورت نمیدهند و فقط هیهات میکشند اما شک ندارم اگر آن لحظه یک وضعیت انقلابی میبود و همچین حرفی میزدم با یک گلوله کارم را تمام میکردند. روحِ استالین در همچین شرایطی همیشه توان تکثیر دارد… بعد از تمام شدنِ آن شب به این نتیجه میرسم که جایی بینشان نخواهم داشت و بهخاطر همین هم دیگر سراغی ازشان نمیگیرم. آنها هم متعاقباً بیخیالم میشوند. آن شب لیا هم پشتبند من میزند بیرون. هیچ اتفاق خاصی نمیافتد. فقط قدم میزنیم و گاهی چرت و پرتی تحویل هم میدهیم. همۀ آن دقایق با همۀ وجود دلم سیگار میخواهد؛ که پابهپاش بکشم. او توی هپروت خودش است. بهم میگوید شبهای تهران قابل تحملاند. بعدش برام شعر میخواند. ای تبعید شده از شانۀ سوختۀ کویر به روسپیخانۀ تهران/ تهران پیش از آنکه بمیری تو را به گوری گمنام بدل کرد. میگویم خوب است که کارهای براهنی را خوانده. میگوید نه پس، براهنی فقط برای من و اسماعیل شاهرودی نوشته شعرهایش را! چیزی نمیگویم. هر حرفی در جوابش بوی ملودرام میدهد و من از گیرافتادن توی موقعیتهای ملودرام متنفرم. میاندازدم توی یک Catch-22 مزخرف. قدم میزنیم. بوی فلافل و روغن سوخته میآید. همهجای تهران بوی فلافل میدهد. بیبادیِ مطلق است، بوها تا ته توان چسبانِ منخرینمان میشوند. همهچی ایستا، چنان که تو گویی اینها همه بخشی از یک عکس بزرگاند و کیست که ثابت کند: نه، نیستند!… قدم میزنیم. حرف هم میزنیم. حرف، حرف، حرف. از حرف زدن که خسته میشود هندزفریش را در میآورد و یکی از گوشیهاش را میچپاند توی گوش من. خوشم میآید که یکی همچین کاری باهام بکند. همیشه خوشم آمده. هیچی نمیگویم. مگر چندبار وقت دارم که یکی همچین کاری باهام بکند؟
یکی از ترانههای بَنْدِ Camel. صدای لیا را میشنوم که باهاش میخواند وقتی به اینجای شعر میرسد. شاید هم دارد به من میگوید:
We will pause to take our rest
Sharing songs of love
Tales of tragedy.
The souls of heaven
Are stars at night.
They will guide us on our way
Until we meet again
Another day.
آهنگ به اینجاش که میرسد بدون هماهنگی یکهو هردومان سر بالا میگیریم و در بیلحظهترین عمر تاریخ، بهناگاه آسمان را در شب میبینیم. هیچچیز درخشانی ندارد. هیچوقت نداشته، حداقل برای من…
رسیدهایم دَمِ خوابگاهشان. آهنگ خیلی وقت است تمام شده و تکگوشیِ آن هدست نارنجی( رنگی که برایش حاضرم بمیرم) دیگر توی گوشم نیست. وقتی میایستیم باز ناامیدانه ویرم میگیرد که سیگاری بگیرانم اما آن موقع هم توی دورهایام که هیچ آخر هفتهای را لبْ به سیگار نمیزنم. آن هم فقط و فقط به خاطر حرف آن خرچسونۀ هندی. هیچوقت شک نداشتهام طرف از روی باد شکم چیزی پرانده اما خب حرفش را باور میکنم. پنداری همیشه کمیبیش از حد مجاز خمار خوششانسیام… دست که میدهیم لیا میگوید بافق صدوبیست کیلومتری یزده. و خداحافظی میکنیم. دیگر هیچوقت نمیبینمش. خیلی زمان میگذرد تا میفهمم که دانشگاه را نیمهکاره ول کرده و برمیگردد رشت.
دیگر قدم نمیزنیم. لیا از توی دالانی رد میشود، کارتش را احتمالاً نشان نگهبانی داده و لابد کلی هم دروغ و دبنگ سَرِ هم کرده که چرا دیر رسیده. قضیه حتماً بعد یکی دودقیقه رد و بدل شدن پینگپنگی حرف مفت حل میشود و بعدش حتماً میرسد توی اتاقش. سلامیسرسری تحویل هماتاقیهای احتمالی میدهد و بعد میرود دستشویی و آبی به سر و صورتش میزند و شاید پاهاش را میشورد. یکی از مهمترین درگیریهای زندگیام همیشه این بوده که زنها پاشان بو میگیرد؟…
دیگر قدم نمیزنیم. لیا میرود توی خوابگاه. من هم راه کج میکنم سمت همان خرابشدهام حوالیِ جمالزادۀ جنوبی. جایی که آنوقتها خبر مرگم تویش یک کفخوابِ ششدانگم. آن هم از صدقهسری یکی از بچههای همشهریام که کنکورش را درست و درمان داده و به واسطۀ این که گاهی به هماتاقیهاش درس میدهد، آنها هم گذاشتهاند کفخوابِ هتل کالیفرنیاشان باشم… یادم نیست هچوقت پیش آمده باشد باهاشان دمخور شده باشم. اصلاً یادم نیست. حتا با خود آن پسره همشهریام… فکر کنم آن شبی که لابهلای حرفهاش میفهمم یارو عشق عرفان است لال میشوم، یا تصمیم میگیرم لال شوم و راستش اصلاً یادم نیست که چهطوری میشود سر از آنجا درآورده باشم و یکسالِ تمام عینهو ندیمه زیرپاشان خوابیده و بوی پاشان را تحمل کرده باشم… یک روز همینطوری میزنم بیرون و برگشتنی، میروم از کیوسکِ سَر خیابان فخررازی بهش زنگ بزنم که چیزی میخواهد براش ببرم؟ پسر سهربع تمام مثل سنگِچشمدار میخ میشوم روی شمارههای تلفن اما شمارهاش یادم نمیآید. و این اصلاً چیز عجیبی نیست. بدبختی آنجاست که اسم یارو را نمیدانم. حتا یادم نمیآید که اصلاً اسمش را پرسیده و بعداً یادم رفته یا این که کلاً اسمش را از ازل بلد نیستم. اسمش، اسمش، اسمش، نه حالا هم یادم نیست. دیگر برنمیگردم آنجا. مطمئنْ از این که لزومیندارد برگردم و یکشب دیگر را آنجا سر کنم وقتی حتا اسم طرف را نمیدانم و ازش یک آدرس خالی دارم. توی خوابگاه تنها چیزی که ازم جا میماند یک جلد بازماندۀ روز است که توی نمایشگاه کتابِ سال قبلش کش رفتهام وبه دستگاه تلفن میگویم مفتِ چنگش، فقط میتونه بخوندش. هیچ کار دیگهای نمیشه باهاش کرد، مگه نه؟ پر واضح است که تلفن از ابتدای تاریخ ساختش بیشعور تر از این طراحی شده که بتواند جوابم را بدهد…ول میشوم توی خیابانها. به خودم نهیب میزنم که کی بود این یکسال را پناهم داده بود؟ کمیخجالت زدهام از خودم بابتِ نمک نشناسی. اما زود حالم خوب میشود( چون از گیرافتادن توی یک موقعیت ملودرام متنفرم) و تصمیم میگیرم برای خواب دنبال جایی بگردم که حداقل اسم صاحبش را بدانم. آنجا را هم برای همیشه فراموش میکنم تا شبی که با لیا تا دم خوابگاهشان قدم میزنیم و من بی هوش و حواس خودم را جلو درِ آنجا میبینم و تازه یادم میافتد مدتهاست اینجا نمیخوابم و جای شبانهام یکی از اتاقهای دفتر نشر است. نمیدانم آن وقتی که که تصمیم میگیرم دیگر برنگردم خوابگاهِ جمالزاده چه مدت را همینطوری بیجای ثابت سر میکنم. جاهایی میروم و میمانم و بعد بیرون میآیم. تا اینکه سارو را پیدا میکنم. چهطورش را نپرس که قضیه خیلی مهم نیست. دارم توی توالت پارک ملت میشاشم که میبینمش. نگهبانِ ساعتیِ توالت آنجاست آنوقتها، حالا نیست؛ همین. هیچوقت ازش نمیپرسم چرا آمده تهران و باباش را هم با خودش آورده. چه توفیری میکند اگر بپرسم. خودش هم چیزی راجع بهش نمیگوید. لابد میداند که برام مهم نیست… مدتی طول میکشد تا سر از جایی در بیارم که سارو توش چتر شده. شبی که برای همیشه از دفتر نشر بیرون میزنم.
از ملاقاتم با آن توریست هندی گذشته. هنوز با “تحلیل مشخصها”ی خیابان وصال خیلی گرم نگرفتهام و فقط میروم توی جلساتشان و لیا هم برام صرفاً یکی است مثل همه که به واسطۀ یکی از همانها میخورم به تور یک انتشاراتی و مدتی آنجا کار میکنم. یکی از آن دفترهای الخیپلخی که صاحب امتیازهاش خیال میکنند شعبهای از پاریس ریویو یا نیویورکر را اداره میکنند. دفتر نشری توی خیابان دانشگاه با دیوارهایی پوشیده از روزنامه باطله که کاغذهایش زرد و رنگ و رو رفتهاند. معجون قشنگی از قطارِ کلمات در هم ریخته، عکسهایی نصفه و گاهاً تا زیرِ چانهْ مدفونْ زیرِ تلی از عکسهای ناقص دیگر که خود مدفونِ لایهای بالاتر شده. بیهوا اسمِ آنجا را میگذارم خانۀ کاغذی. خیلی قبلتر از این که دختری به نام لیا توی یکی از کتابفروشیهای رشت کتاب خانۀ کاغذی کارلوس ماریا دومینیگس را برام بخرد و از طریق پیغام فیسبوکی آدرسم را بخواهد و چند روز بعدش با پست بفرستد دمِ خانۀ پاییز ( همان خانهای که اول سارو آنجا چتر میشود و بعدش هم من) و اول صفحهاش بنویسد: بافق صدو بیست کیلومتری یزده! این اسم به ذهنم میرسد و میگذارمش روی دفتر نشری که توش کار میکنم و شبها با اجازۀ رئیس همانجا میخوابم.
رئیس باهام گرم نیست. من هم با رئیس گرم نمیگیرم. این مدل رابطه یک ریشۀ تاریخی دارد که البته اصلاً وارد مقولۀ دیالکتیک نمیشود. همینطوری ایستا سرجای خودش سلندر مانده. همدیگر را به فلان چپ اسبِ عباس هم فرض نمیکنیم. طبیعی است! ازم میخواهد موبایل داشته باشم. هزار جور جفتک چارکش میاندازم که بیخیال شود. قبول نمیکند. ازم میخواهد موبایل داشته باشم. خیلی مودبانه. یکی از این نوکیا قدیمیهای زپرتی میگیرم که به لعنت خدا هم نمیارزد. زیر بار خریدن سیمکارت نمیروم. فرداروزش سیمکارت هدیۀ خودش را خیلی مودبانه هدیه میدهد بهم. تشکر نمیکنم. لبخند میزنم. لبخند هم نیست. دهانِ واماندهای نشانش میدهم که از هر طرف تا حد نهاییاش به زور کش آمده. میپذیردش. هنوز با هم گرم نیستیم. توی دفتر هرکاری انجام میدهم. ولی عملاً هیچکار درست و درمانی صورت نمیگیرد و همهچی بیشتر وانمودگیِ به کار است تا خودِ کار. دستشویی را وقتی رخشا میریزم و پاک میکنم نتیجۀ نهاییاش درست همانی است که بعد از شش ساعت متوالی ویراستاری کردن از پشت میز بلند میشوم و سیستم را خاموش میکنم. نتیجهاش جز هیچ چیز دیگری نیست… رئیس مودبانه ازم میخواهدBriar Rose رابرت کوور را ترجمه کنم. معلوم است که کار من نیست. رئیس مودبانه روی مواضعش پافشاری میکند. کتاب را خواهرش مستقیم از نشر Groove Press سفارش داده و براش پست کرده به این نیت که به زبان فاخر مادریاش برگردانده شود. رئیس مودبانه اینها را میگوید و میخواهد من ترجمهاش کنم. چون خودش شنیده من کلاس زبان رفتهام… رئیس دوست ندارد بداند با چه خفت و خواریای از آنجا زدهام بیرون و تنها دستاوردم از آن همه وقت و هزینه این بوده که کلمۀ Absurd به معنای پوچی نیست و بیشتر بار معنای گنگ و مهمل را دارد. رئیس براش مهم نیست. فقط مودبانه ازم ترجمۀ کتاب را میخواهد… تنها پنج صفحه را به ضرب و زور فرهنگ لغت ترجمه میکنم که آن هم در نهایت مطمئنم فقط کلمۀ Yet را ازش درست درآوردهام…
رئیس زود میرود خانه. مودبانه دعوتم میکند که شب برم آنجا تا دربارۀ کار حرف بزنیم.
رئیس بلوزی تنش کرده از پردۀ صفاق هم نازکتر. بهنظرم از آنهایی است که اگر دست بدهد هرسال هشت مارس را لختِ مادرزاد توی خیابانها با اعلامیه و پلاکارد کُسچرخ میزند. از آن ور هم هیچ به تخم آرمانهاش نیست که هر روز با مانتویی گَل و گُشاد مجبور باشد سر کار بیاید. فارغالتحصیل رشتۀ هنرهای زیباست با گرایش کارگردانی. اما نه به عمرش فیلم ساخته و نه بهنظرم میفهمد فیلم چیست. با افتخار میگوید سه تیزر تبلیغاتی ساخته که یکیشان حسابی توی تلویزیون گُل کرده. اسمش را هم میگوید اما چون برام مهم نیست یادم نمیماند. ازش هیچوقت نمیپرسم کارگردانی و هنرهای زیبا چه دخلی دارد به رئیس شدن یک دفتر نشر شلغمی. میگوید به عمرش با هیچ مردی نخوابیده؛ اما از آن طرف روزی حداقل یکساعت و نیم تمرینات کگل انجام میدهد. آدم بیادبی نیست اما آنقدر سن دارد که دیگر از رازهای جنسیاش اسطوره نسازد و توی دفترچه ننویسدشان و بتواند راجع بهشان راحت صحبت کند… وقتی میرسم دَمِ خانهاش به جای این که بیاید استقبالم و دعوتم کند برم تو، از نیم ساعت قبلش دَرِ راهرو را کمیوا میگذارد و فقط وقتی زنگِ شماره چهار مجتمعشان را میزنم یک لحظه اف.اف را که زیرش در حال تمرین است فشار داده و باز مشغول تمریناتش میشود. صدای پاهام را که میشنود داد میزند بفرمائید تو، لوریس برو استقبالش… لوریس بولداگِ فرانسویِ گت و گندهاش است. جان و عمرش همین بولداگه است که برخلاف ظاهر زیادی سگانهاش هیچکدام از ویژگیهای حتا یک سگ معمولی را دارا نیست. در کل میشود گفت که بولداگِ رئیس سگ خاصی است- البته اگر خاص بودن فقط اشاره به جنبۀ مثبت ماجرا نباشد- وقتی میروم تو میبینم که رئیس شده مثل پُلی که در مراحلِ ساختِ نهاییاش باشد. طاقباز سرش را روی زمین گذاشته و بعد دستهاش را چسبانِ کپلهاش کرده و از زانو به پایینش هم شده عینهو برجهای دوقلوی پتروناس کوالالامپور؛ شق و رق، دراز و باریک. یک ربع تمام فقط دستهاش را میزند زیر کپلهاش و بالا و پایینشان میکند و وسطِ انجام این تمرینات که میگوید تمرینات کِگِل نام دارد، بهم میگوید ببخشید الان تموم میشه. از خودت پذیرایی کن. لوریس رو دیدی؟ قشنگه، نه؟ میگویم خیلی. اسم لوریس را به این خاطر روش گذاشته که مدتها عاشق هوگو لوریس، دروازهبان تیم ملی فرانسه بوده و خودش میگوید حتا به عشق این دروازهبان، بیست و دو بازیای را که لوریس توش دروازه بان ثابت فرانسه بوده، دانلود میکند. بهم میگوید اگر بازیهای فرانسه را دنبال کردم و لوریس را توی دروازه دیدم حتماً برای او هم ضبط کنم…
شام تعریفی ندارد. خودش که میگوید شام نمیخورد و کلی هم منت سرم میگذارد که این همه را برای من تدارک دیده. همۀ حجمِ آن منت ماحصلش یک کنسرو دویست گرمیتُن ماهی است که از فرطِ کهنگی رنگش به سبز مایل شده و بدون شک تاریخ ساختش برمیگردد به یکی دو روز بعد از تحصنِ عمومینمایندگانِ مجلس ششم.
حول و حوش یک و نیم که تازه خوابم میبرد، یکهو دردی تا تیرۀ پشتم را میسوزاند. دندانهاش را مثل گراز توی کتفم فرو برده. هنوز گیج و ویج و گرمِ به خود پیچیدنْ از فرطِ دردم که مجبورم میکند از خانهاش برم بیرون. جوری رفتار میکند انگار من عصمتش را ناسور کردهام. پاکردنای شلوار خاکستریِ کتانم و جمع کردن پول خردها و دسته کلیدِ دفتر نشر که از فرطِ هولْ کندنِ شلوارْ روی سرامیکِ کف اتاقش ولو شده، زیرزیرکی،هاج و واج، زیرِلب حرف زدنش را نگاه میکنم که مثل حرف زدنِ شخصیتهای یک انیمیشن آماتور شده، بیمعنی و تندتند. مطمئنم بهخاطر قضیۀ قبل از خواب مان است…ولی هیچ چیز خاصی نمیگوید. من هم از او بیحوصلهتر، هیچی نمیپرسم و سعی میکنم زود خودم را جمع و جور کنم که بزنم بیرون. دَمِ در میبینمش که دارد برای اولینبار به دستنوشتههای ترجمهام نگاه میکند. قیافهاش وقتِ خواندن مثل این کشیشهای متعهد قرنِ هفدهمیاست که برای اولینبار آرای گالیله را بهشان داده باشند تا بخوانند. اما راجع به این هم چیز خاصی نمیگوید جز اینکه زیرلب بنالد هوووم، خوبه. ادامهش بده. و کاغذ را بهم برمیگرداند. بیرون که میروم با نگاه بهم میفهماند که نکند فردا قضیه واجار شود. آرام بهش میگویم کسی نمیفهمه. پاشنۀ کفشم را که ور میکشم میگوید ببخشید. و در را میبندد و صدای سهقفله شدنش را میشنوم. بعدش هم واقواقِ لوریس بلند میشود و پشتبندش هیسهیس گفتنهای مکرر و عصبیِ رئیس.
ساعت حول و حوش چهار صبح است. از خانۀ رئیس نشر برگشتهام. کلیدها را گذاشتهام روی میز منشی و از آنجا بیرون آمدهام. زنگِ خانۀ پاییز را زدهام. آمدهام تو. کمیحرف زدهایم و آنها رفتهاند بخوابند. سیستمشان را روشن کرده و توی فیسبوک کامنت گذاشته ام پای استاتوس لیا و زود پاکش کردهام و کپهام را گذاشتهام. صبحش هم سَرِکار نمیروم. هرچهقدر دوست دارند زنگ میزنند. من جواب نمیدهم. خوابم!
حوصلۀ تهسیگار جمع کردن روی فرش را ندارم. برمیگردم توی اتاق. در حمام را وا میکنم. پاییز هنوز دارد سعی میکند شیرِ آب را سفت کند. دستش را میگیرم و بلندش میکنم. تکیهاش میدهم به دیوار. پشتش را میسُراند به کاشیها و آرام میخزد رو به پایین. پاهاش را دراز میکند. چلیم را ور میدارد و میدهد دستِ من. چیزی یادم نیست که درست و حسابی از پس گفتنش بربیایم جز اینکه مدام پاییز تکرار میکند حالم خوبه و من هم میگویم منم… صدای بالاگرفتۀ سارو و آقانجات است که کمیبه خود میآوردم و با هزار نک و نال بلند میشوم میروم تویهال. اول میبینمشان که دارند باله میرقصند. دست تو دستِ هم. سر تو سر هم. دستهای سارو را میبینم که میرود توی دهانِ آقانجات. بالهای در کار نیست. هیچی را درست یادم نمیآید. گاهی خودم را وسطِ آینهای هزارتکه میبینم وسطِ مجلس رقصی بیامان و گاهی هم انگار از توی یک قاشق چایخوری که مدام در حال چرخیدن است. باز میرقصند. وقتی کمیبه خودم میآیم میفهمم رقصی در کار نبوده و سارو دندانهای باباش را سَرِ شرطبندی باخته و حالا رفته که تحویلشان بدهد. کاری از دستم برنمیآید جز اینکه بگویم برات مداد خرید؟ و او با سَر تکان دادن بهم میفهماند نوچ و بعدش کانال تلویزیون را عوض میکند و چشمهاش را میبندد. با یقهای زیادی باز و پای چشم چپی که به کبودی میزند و گوشۀ لب پایینی که آماسیده و با لب بالایی چفت شده و حسابی تو هَم رفته ( جوری که تشخیص بالایی از پایینی و پایینی از بالایی عملاً غیرممکن است) و با دستهایی که توی هم قفل کرده و پشت سرش گذاشته، مثلاً توی چُرت عصرگاهیاش بهسر میبرد و تلویزیون بیخودی روشن است. دارد شماوسیما پخش میکند… میخواهم کتاب بخوانم اما بیخیال خواندن میشوم. کم بیحوصله نیستم برای کتاب خواندن. یک مداد میگذارم بغل دستش که تا برسد به کونهاش دوسه سانتی بیشتر نمانده و نُک هم ندارد.
آخرین چیزی که به یاد میآورم این است. دارم به سوی در میروم که برای همیشه آنجا را ترک کنم. یک لحظه نگاهی میاندازم به آقانجات. با چشمانی بسته و لبهایی تو هَم رفته احساس میکنم دارد بهم میگوید آرام باش ما اینجا هستیم تا در خدمت تو باشیم، تو هر زمان که مایلی میتوانی قصد رفتن کنی، اما هرگز نمیتوانی اینجا را ترک کنی.
پایان
آذر ۹۴
