سه شعر از علیرضا پورمسلمی
دوش وقت سحر
درست دو ساعت قبل از آغاز جهان
یادم افتاد زیر کتری را خاموش نکردهام
اگر انفجار سر میگرفت؟
گوشی را برداشتم
آنسوی خط هنوز دو ساعت به آغاز جهان مانده بود
و آسمان داشت بار امانت را خالی میکرد
-دورت بگردم ای خورشید تو یک کاری بکن
اگر جهان سر از انفجار میگرفت؟
میان دو دستم گرفته بودم سرم را
و با اینهمه دردسر دو ساعت
فقط دو ساعت مانده بود
ملکوت، شاکی
اجتماع ملایک، در میخانه
چه بدبختی عظیمی!
«روان جهان گلهمند است»
آدم را با اهلوعیال و اسباب و اثاث فرستادند دنبال نخود سیاه
زمین زخمهایش را برداشت:
-دورت بگردم ای خورشید تو یک کاری بکن
چهکاری میتوانستم؟
بهناچار رفتم زیر دوش حمام حسنش
و عاشق شدم
قل، قل، قل
میجوشید
چنانکه در سرم انفجار
قل!
قل!
قل!
و چیزی برای گفتن نبود
در آغاز کلمه هم نبود
چه مصیبت بزرگی!
مردم با لباس سیاه عزا به خیابان میریزند
– یا ابوالفضل دستم را میگیری؟
طبل و شیپور!
گریه میکنند
کار از کار گذشته
یک ازخدابیخبر امام حسین را کشته
سیاوش گریه میکند
خیل سیاه مردم در انتظار انتقاماند
و من
من حقیر
چطور توانستم از یاد ببرم زیر کتری را؟
-پس خیانت اوج گرفت
تمام گوجهفرنگیها خائناند
وقتیکه میبینند مردم اینگونه عزادارند
لباس قرمزشان را میپوشند و در دیگ نذری به رقص میآیند
و سیبزمینیهای وطنفروش
سفرههای رنگین را به خاک کربلا ترجیح میدهند
حالا چهار کنم؟
اینهمه ولوله در کار جهان و دو ساعت برای من؟
آسمانِ همدان فرومیریزد
امامزاده عبدالله فرومیریزد
اذان صبح فرومیریزد
پرهای ملایک فرومیریزد
لااقل فرصت بدهید این دو ساعت را زیر دوشش آرام بگیرم.
سه سوت
خداوند جهان را در سه سوت آفريد
سوت اول:
قورباغهها را آفريد و
آناهيتا
سوت دوم برداشت اول:
يك جفت چشم سرخ كه قبل از آفريده شدن گريه كرده بود:
ـ از سر تقصيراتم بگذر خدا! مني كه باعث دردم چه را بياغازم؟
از ظهرهاي عاشورا خون میتراود
اين حق ما نبود
از بوسههای عاشق از گونههای عشق
از تصوير يك مرد در چاه نفت
از دانههای خرما خون میتراود
اين حق ما نبود
بچههایمان را به بازي میفرستیم روي مینها
و جاي تو خالي خيام، خم ـ پاره میزنیم
سوت دوم برداشت سوم:
يا بدوح
يا بدوح
بهحق جبرييل
بهحق ميكاييل
عليقا مليقا انت تعلم ما في قلوبهم
حاضر شود
حاضر شود
عبدالملك
حاضر شود
ـ تو كيستي؟
ـ عبدالملك
ـ چه میخواستی؟
ـ هيچي!
برداشت دوم از سوت دوم:
يك نفر ماه را زير بالش من پنهان كرده
امشب آسمان زخمیاست
و روح خستهی شب
از اتفاقِ سياه جهان گلهمند است
مرا ببوس عزيز من
كه امشب
سرود حزين زمين تنها به بوسه خوش میشود
برداشت آزاد از سوت اول و دوم:
ـ نه! نه! نه! نه!
(صداي خندهی ريزي فضا را آكنده است)
سوت سوم:
آن زندهی پيش از زندگي
آن ارباب هر بندگي
آن تصوير بیکموکاست
آنكه جهان پادشاهي فقط او را ست
آنكه ما را از تمام بنده فروشان خريد
خداوند شديد
در سوت سوم خودش را آفريد
سوت فرعي:
جهان خالي از قورباغه و آناهيتا
و ظهرهاي عاشورا برف میبارد
ما مست میکنیم سر به ديوار میزنیم
اين حق ما نبود.
آمیختن
باید به هم بیامیزند:
عشق و درخت و خشم و عسل
تا از خاکِ مرده ستارهای بدمد
باید بگسترد صدای وزوز زنبور و زنگ زنجره در شب باغ
تا صبح، قطرهی شبنم حلاوتی دهد برگ را
اینجا نشستهام
و خواب میبینم که درخت تنومندی
با ریشههایش نوازش میکند جمجمههای ما را
و ما این بالا
مشغول خوردن همبرگر و بستنی
ما این بالا
درک درستی از جمجمههای خود نداریم
و زندگی را در بستههای شیک پر زرقوبرق
دیوانهوار مصرف میکنیم
باد به پنجره میکوبد
میپرم از خواب
باید کسی باشد که سرم را روی زانوهایش بگذارد
انگشتهایش را در موهایم فروکند و جمجمهام را نوازش کند
باید باشد آن حس گرم بیبدیل، باید باشی
در یخچال را باز میکنم
به سمت این اشیاء یخزده
و باز
میبندمش
یخ، گویی که قسمتی از ما شده
یخ عنصر غالب این عصر است
و بخاری و شوفاژ و تمام توان گرمازایی بشر
هرگز آن را از ما نمیزداید
کسی باید باشد که یخها را به شبنم بدل کند
اشیاء را به زنبور
برمیگردم روی راحتی
میخواهم سیصد و ده هزار سال بخوابم
تا خواب مگر مرا را به ریشههایم بریزد
اما چطور میتوان زیر صدای ریشه خندِ باد خوابید؟
با تنهایی
تنهایی مزمن، مزین، مریض
که زمزمهی شیر آب را به تمسخر میگیرد؟
کاری نمانده است
کاری بهجز نشستن و تشکیک در امور بدیهی برایم نمانده است
شک میکنم به کبریت
شک میکنم به پنجره، بوسه
به پرنده، به عشق
و خشم – با خود میگویم- شاید عسل باشد
و ستاره، خاک
و ستاره خاک مرده
اینچنین ساعتها ور میروم با یخ
یخچال
با کلمات
کلمات تفریق، کلمات فرد
و بهجایی نمیرسم
این انجماد رشتههای اعصاب است
این انجماد است که از گوشهایم، از چشمهایم گسترده میشود در فضا
و مینشیند بر اشیاء اتاق
بر همبرگر سرد شده روی میز
بر بستنی آبستن از زمهریر
اینجا کسی هست؟ کسی هست؟ هست؟
باید به هم بیامیزم این ستون بینظم اشکال را
باید خودکارم را با کفشهایم پیوند بزنم
راه بیفتم توی شعرهایم
کلماتم را یکییکی با تنم گرم کنم
باید عشق را از منظومهها بیرون بکشم
و عشق را از جلوی در دادگستریها بیرون بکشم
و از دانشگاهها و میدانهای شهر طلب کنم
عشق تارهی دانشجویان ترم اول را
بعد بروم گلستان سعدی و بوستان و کتابهای کشاورزی و
کوهپایههای الوند
ازآنجا تمام زنبورها را فرابخوانم و
عسل را از زنبورها و چشمهای تو وام بگیرم
بیامیزم عشق و عسل را
تا این سیارهی مرده را ستارهای گرم و تازه بیافرینم
و مردهها را با درختها پیوند بزنم
پارادوکسها را با منطق آشتی دهم و
پاشنهی خودکارم دارد ته میکشد
اینهمه راه نوشتهام
بیآنکه برگ گلدان خانه را حلاوتی داده باشد اینهمه کلمه
صدای وزوز زنبور و زنگ زنجره میخواهد این اتاق
کسی هست که ادامهی خوابهای مرا به سرنوشت مبهم باغ گره بزند؟
کسی هست که کودکی شهر را وصل کند به انبساط کهکشان شیری؟
بیایید:
این عشق
این عسل
این خاک
لطفاً مرا هم بگذارید زیر همان درخت
و خود، راه بیپایان گرم باشید.
از مجموعه شعر زیر چاپ: «از خنده مُردن» انتشارات نیلوفر
