کور که نبودم
دیدم طبیعت وحشی را
دیدم که چگونه گیسوان سبز تو را آزرد
چگونه کاسههای چشمهای تو را آزرد
خفاشهای گلوی تو را آزرد خفه کرد.
از رگهای بریدهی بازوهات
جریان گرم عاطفه را دیدم
که چگونه بر خاک ریخت و پرپر زد.
کور که نبودم
با دو چشم سیاه از بخت
دو دست
دو پا
و یک ستون فقرات از سی و سه چشم
دیدم طبیعت وحشی را
دیدم که چگونه دهان کفآلود خرسی گرسنه را
به جان ازگیلهای گوشتیات انداخت و بار برداشتی
توله کردی؛
من تولههای تو را دوست داشتم
من تولههای تو را
لای پرهای قلبم پناه دادم
من تولههای تو را شیر دادم
میوههای دل دادم و دیدم
که چگونه دستهای مرا کشتند
زانوهای مرا کشتند
دندانهای مرا کشتند
ستون فقراتم را کشتند.
کور که نبودند
دیدند طبیعت وحشی را
دیدند که چگونه شکوفهها از درخت عاطفه پر زدند، رفتند
دیدند که قلب
چگونه به قلب بودن خود
به مَجاز خود شک برد و پرده برافتاد
دیدند که چگونه بابونههای صورتم فرسود
چگونه استخوان بازویم گریست در آغوش پوست.
کور که نبودم
دیدم که چگونه تولهها
با پنجه باغ صورتت را شخم زدند
تخم زنبورهای زرد کاشتند و سبز شد گل کرد و میوه داد
دیدم که چگونه کودکان دستهایت بیصدا گریستند
در عزای پروانهها بابونهها.
دیدم طبیعت وحشی را
در تارهای صوتی رگبار
وقتیکه پرده را کنار زده بودم
و تو آرام
خفاشهای گلویت را تاراندی و گفتی:
“چرا ماتت برده؟ بیا عزیزم، بیا بشین سر میز. بچهها گرسنهشونه.”
ایوب عبدل، ۷/۷/۹۴
