از درخت خمیده بشریت هیچ شاخهای راست نمیروید…
“امانوئل کانت”
ناسیونالیسم نیز یکی از شاخههای این درخت است…
“آیزایا برلین”
چکیده
در بیست سال گذشته ملت را مناسبترین واحد (و شاید تنها واحد درست) فرمانروایی سیاسی دانستهاند. درواقع حقوق بینالملل بهطور عمده بر این قضیه مبتنی است که ملتها مانند افراد حقوق غیرقابلنقضی دارند که مهمترین آنها حق استقلال سیاسی و حق تعیین سرنوشت خود است؛ اما اهمیت ملت در هیچ تفکری بیشتر از ناسیونالیسم در مقام آیینی سیاسی نشان داده نشده است. ناسیونالیسم سبب پیدایش دولتهای نو فروپاشی امپراتوریها و مرزبندیهای دوباره شده و برای تجدید شکل رژیمهای موجود و نیز تقویت آنها بکار رفته است؛ اما این راهکار در خیلی از نقاط جهان بهویژه خاورمیانه اینگونه نبوده است برای مثال میتوان به کردهای مستقر در چهار کشور ایران، عراق، ترکیه و سوریه اشاره کرد و از میان آنها کردهای ایران چندین بار سعی در تشکیل حاکمیت سیاسی مستقل داشتهاند و به دلایل فراوان نتوانستهاند؛ که یکی از برجستهترین موانع این هدف باتوجه به استدلالهایی که در ادامه بدان اشاره خواهد شد فرهنگی کردن این ناسیونالیسم و ناآگاهی ساکنین این نواحی از مفهوم ملت بهعنوان یک پدیده سیاسی نوین و نه صرفاً جریانی فرهنگی و هویت طلبانه میباشد.
مقدمه
اسمیت و گلنر معتقدند که اگرچه ناسیونالیسم فرهنگی در آغاز ممکن است نقش فرعی داشته باشد اما به نحو موجهی میتوان گفت برای آنکه ملتی جدید توفیق مردمیپایدار بیابد و خود را در جهانی با ملتهای رقیب اداره کند روشنفکران و متخصصان و ارباب حرف نقش مهم و شاید خطیر ایفا میکنند ورای نیازهای عاجل، به تبلیغات، حمایت و ارتباطات، روشنفکران و صاحبان تخصص یگانه اقشاری هستند که توجه و تعلق دائم به این ایده ملت دارند و فقط آنها هستند که طبقات دیگر را به عرصه اتحاد اجتماعی بهمنظور نیل به خودمختاری بکشانند. فقط آنها میدانند چگونه آرمان ناسیونالیستی آزادسازی خود از طریق شهروندی عرضه کنند بهطوریکه همه طبقات در اصل به مزایای اتحاد و مشارکت واقف گردند فقط آنها میتوانند با دیگر قشرهایی که برای تبدیل کردن آرمان ملت به برنامهای عملی تبعیث عموم ضروریاند، پیوندهای اجتماعی _فرهنگی سیاسی برقرار سازند.
«فرهنگ و سازمان دو اصل اساسی در شکلگیری یک جامعه بهحساب میآیند اما دولت و ناسیونالیسم اینگونه نیستند. فرهنگ و سازمان همهجا دیده میشوند اما دولت و ناسیونالیسم به این شیوه نیستند»
ناسیونالیسم مرامیسیاسی است که بر مبنای آن تشابهات فرهنگی اساسیترین نوع پیوند اجتماعی به شمار میآیند. اصل ناسیونالیسم مستلزم انطباق مرزهای واحد سیاسی و واحد قومیبر یکدیگر است بهعبارتدیگر ازآنجاکه قومیت اساساً برحسب فرهنگ مشترک تعریف میشود پس باید برای شکلگیری یک حاکمیت ملی تقریباً همه افراد دارای فرهنگ یکسان و در درون یک واحد سیاسی قرار گیرند به یکزبان ساده: فرهنگ کشور.
در این مقاله تا حدی سعی شده است یکی از ابعاد ناسیونالیسم(فرهنگ مشترک) برجسته گردد و موردبررسی قرار گیرد. فرهنگ که یکی از پایههای اساسی شکلگیری ملت بهحساب میآید موضوعی است که ما آن را در مقابل بعد سیاسی ناسیونالیسم قرار دادهایم و به نقش آن در شکلگیری تعداد کثیری از جنبشهای ناسیونالیستی و ظهور ملتهای نوین میپردازیم و به ناسیونالیسم کردی بهعنوان نمونهای از این نوع ناسیونالیسم پرداخته میشود.
ناسیونالیسم فرهنگی
ناسیونالیسم فرهنگی، شکلی از ناسیونالیسم است که در وهله اول به تجدید حیات ملت بهمنزله تمدنی متمایز و نه اجتماع سیاسی جدا تأکید میگذارد ناسیونالیستهای فرهنگی اغلب دولت را اگرنه بیگانه، واحدی حاشیهای میدانند درحالیکه ناسیونالیسم سیاسی (عقلانی) است و بهطورمعمول مبتنی بر اصول اخلاقی، ناسیونالیسم فرهنگی رمزی است، یعنی بر پایه باورهای رمانتیک ملت بهمنزله کل یگانه تاریخی و ارگانیک قرار دارد که از روح خاص خود جان گرفته است. ناسیونالیسم فرهنگی نوعاً شکل از پایین به بالای ناسیونالیسم است که بیشتر به مراسم، سنتها و افسانهها اتکا دارد نه به فرهنگ نخبگان، یا فرهنگ (عالیتر) اگرچه ناسیونالیسم فرهنگی در خصلت ضد مدرن است اما ممکن است بتواند با توانمند ساختن مردم برای (بازآفرینی) خود بهصورت عامل مدرن سازی نیز عمل کند.
گذشته از خاستگاه ملتها برخی ناسیونالیستها بیشتر خصلت متمایز فرهنگی دارند نه سیاسی. ناسیونالیست فرهنگی بهطورکلی گرایش به خود اثباتی ملی دارد، وسیلهای است که با آن مردم میتوانند از راه بالا بردن غرور ملی و عزتنفس احساس روشنتری از هویت خاص خود به دست آورند. چنین احساسی را میتوان در ناسیونالیسم مشاهده کرد که بیشتر از کوشش درراه استقلال سیاسی میکوشد زبان و فرهنگ را بهطورکلی حفظ کند.
نمونههای فراوانی از این نوع ناسیونالیسم وجود دارد که بر رشد آگاهی و احساس غرور ملی و آرزوی تعریف دوباره ملت بهصورت واحد سیاسی و فرهنگی جدا از مرکزیت زیر حاکمیتشان دارند.
فریدریش ماینکه(Friedrich meinecke-1907) تاریخنویس آلمانی گامیفراتر نهاد و بین (ملتهای فرهنگی) و (ملتهای سیاسی) فرق گذاشت. او ملتهای فرهنگی را با سطح بالایی از همگنی قومی، یا درواقع همپوشانی هویتهای ملی و قومیمشخص کرد. ماینکه یونانیها، آلمانیها، روسها، انگلیسیها و ایرلندیها را مثال ملتهای فرهنگی میدانست اما توصیف او را میتوان در مورد کردها، تامیلها و چچنها نیز به کاربرد. اینگونه ملتها را میتوان (ارگانیک) تلقی کرد، در این معنا که از نیروهای طبیعی یا تاریخی تشکیلشدهاند، نه نیروهای سیاسی.
توانمندی ملتهای فرهنگی این است که بنا به احساس قدرتمند و تاریخی وحدت ملی، گرایش به ثبات و همبستگی دارند. از سوی دیگر، ملتهای فرهنگی میخواهند خود را گروههایی منحصربهفرد تلقی کنند به پنداشت آنها عضویت در ملت از وفاداری سیاسی و تعهدات داوطلبانه ناشی نمیشود بلکه از هویت قومیبرمیخیزد که تا حدی به ارث بردهاند ازاینرو، ملتهای فرهنگی خود را گروههای خویشاوندی گسترشیافتهای میدانند که نژاد و تبار مشترکی دارند. در این معنا ناممکن است که با پذیرفتن زبان و باورهای مردمیبه آلمانی، روسی یا کرد تبدیل شد.
این نظر که ملتها از بنیاد واحدهای سیاسیاند به وفاداریهای مدنی و سرسپاریهای سیاسی تأکید میکند نه هویت فرهنگی. ازاینرو ملت گروه مردمیاست که در آغاز بهمنظور شهروندی مشترک گذشته از وفاداریهای فرهنگی، قومیو امثال آنها با یکدیگر بستگی یافتهاند. پیشینه این نظر درباره ملت را میتوان در نوشتههای ژان ژاک روسو که گاهی پدر(ناسیونالیسم) جدید شناختهشده است پیدا کرد. اگرچه روسو بهطور خاص به مسئله ملت نپرداخته است یا پدیده ناسیونالیسم را بررسی نکرده است اما تأکید او بر حاکمیت عمومیکه در اندیشه اراده عمومی(درواقع خیر مشترک جامعه) بیانشده بذری است که آموزههای ناسیونالیستی انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه از آن شکوفا شد. روسو در ادعای خود که حکومت باید بر پایه اراده عمومیباشد از قدرت پادشاهی و از امتیازات آریستوکراتیک قدرتمندانه انتقاد کرد. در انقلاب فرانسه اصل دموکراسی رادیکال در این گذشته بازتاب یافت که مردم فرانسه شهروندان دارای حقوق و آزادیهای جداییناپذیریاند و دیگر فقط تابع تاجوتخت نیستند. ازاینرو قدرت فرمانروایی به دست ملت فرانسه سپرده شد.
بندیکت اندرسن معتقد است که اگر ملتها وجود دارند بهمنزله ساختههای پنداریای وجود دارند که از راه آموزشوپرورش رسانههای جمعی و با روند جامعهپذیری سیاسی تحققیافتهاند. درحالیکه به نظر روسو ملت از اندیشههای دموکراسی و آزادی سیاسی جان میگیرد. گذشته از اینکه ملتها از خواست آزادی و دموکراسی پدیدار شوند یا صرفاً اختراع فریبکارانه نخبگان سیاسی یا طبقه حاکم باشند یا نه برخی ملتها بیتردید خصلت سیاسی دارند. به پیروی از ماینکه، این ملتها را میتوان زیر عنوان (ملتهای سیاسی) طبقهبندی کرد. در ملت سیاسی شهروندی اهمیت سیاسی بیشتری از هویت قومیدارد. در بیشتر موارد ملتهای سیاسی دربرگیرنده شعاری از گروههای قومیاند و بنابراین مشخصهشان ناهمگنی فرهنگی است. بریتانیا، ایالاتمتحده آمریکا و فرانسه را اغلب مثالهای بارز ملت سیاسی میدانند. به لحاظ نظری، وجه مشترک این ملتها آن است که در مخالفت با هویت فرهنگی موجود بر پایه پذیرش داوطلبانه مجموعه ای از اصول یا هدفهای مشترک بناشدهاند. اگر ملتی در وهله نخست واحدی سیاسی است در این معنا گروهی فراگیر است، عضویت در آن به کسانی محدود نشده است که زبان، دین و مذهب خاص معیارهای قومییا مانند آن دارند.
دولتهای درحالتوسعه در مبارزه برای دستیابی به هویت ملی با مسائل خاصی رویارو شدهاند. این ملتها را میتوان در دو معنا (سیاسی) دانست نخست، در بسیاری از موارد آنها صرفاً پس از مبارزه با فرمانروایی استعماری به دولتمداری رسیدهاند. در چنین حالتی هویت ملی ملت عمیقاً زیر تأثیر ضرورت اتحاد برای آزادی ملی و دموکراسی بوده است؛ بنابراین ناسیونالیسم جهان سوم خصلت ضد استعماری قومیدارد. دوم این ملتها اغلب درون مرزهای سرزمینی تشکیلشدهاند که از فرمانروایان استعماری پیشینشان به ارث رسیده است.
یک استدلال ملیگرایانه نظریهای سیاسی استوار بر سه اظهار قطعی است:
الف) در آن ملتی با خصلت آشکار و ویژه وجود دارد.
ب) علایق و ارزشهای این ملت بر همه دیگر علایق و ارزشها اولویت دارد.
ج) ملت باید تا حد ممکن مستقل باشد. این همیشه مستلزم داشتن حداقل حاکمیت سیاسی است. (بریولی ، ۱۹۹۳، ص ۲)
به نظر هِردر اندیشه چون زبان گروه_ویژه و یگانه است، چنین است رسم فرهنگی دیگری لباس، رقص، معماری، موسیقی همراه با جامعهای که در آن پدید میآید. هر ملتی در حالت طبیعی اولیهاش آنسان که خداوند آفریده یگانه و اصیل است.
وظیفه ملیگرایان روشن است: بازگرداندن اجتماعاتشان به حالت اصیل طبیعیاش؛ اما این را فقط با تحقق بخشیدن ملت فرهنگی بهصورت ملت سیاسی و بدینوسیله یکپارچه کردن مجدد آنچه مدرنیت ازهمگسیخته بود میتوان انجام داد.
از همینجاست درخواست خودمختاری (حق تعیین سرنوشت) ملی که به معنی یگانه ساختن مجدد جامعه با دولت بهوسیله تأمین دولت سرزمینی خاص برای هر ملت یکتاست فقط به این شیوه ملت خود متمایزش را و ارزشهای درونی حقیقیاش تحقق میبخشد. وقتی مخالفت با پادشاه و دولت بر حقوق تاریخی یا طبیعی استوار شد قدم اول بهسوی ملیگرایی برداشته شد اما آنجا که مخالفت سیاسی ضعیف بود، گروههایی که تاکنون از میدان سیاسی راندهشده بودند توانستند با توسل بر هویت فرهنگی بهعنوان مبنایی برای یک اجتماع سیاسیِ سرزمینی دوباره بدان بازگردند. این لحظهای است که ملیگرایی ظهور میکند.
به نظر بریولی نخستین جنبشهای ملیگرایانه واقعی جنبشهای جداییطلب یا اتحادند زیرا هر دو جنبش میخواهند مرزهای اجتماع فرهنگی را با واحد سیاسی هم گستر سازند. بهطورکلی تر، پیدایش ملیگرایی بستگی نزدیک با ماهیت مدرن سازی سیاسی در اروپای قرن نوزدهم و در نواحی اروپایی نشین و سلطنتی ماورای داشت. ملیگرایی را باید در این زمینه سیاسی خاص دید نه چون ابداع روشنفکریای که باید پرده از روی آن برداشت و نه چون نیرویی ناعقلانی که در تاریخ فوران میکند و البته نه راهحلی که خود ملیگرایان برای نیاز عمیق انسانی به هویت عَلَم کرده باشند، همینطور تعریف ملت برحسب فرهنگ مشترک وقتیکه آنهمه تفاوتهای فرهنگی گوناگون و شدید در جهان وجود دارد و داشته است کمکی به ما نخواهد کرد. تفاوتهای فرهنگی فقط گاهی با مرزهای واحدهای سیاسی منطبق میشود و اینکه بهطور روزافزون چنین میشود فقط حاکی از شرایط و اوضاع بسیار خاصی است که در عصر مدرن فرهنگ و سیاست را در کنار هم قرار میدهد.
بهبیاندیگر، از شاید هشت هزار گروه زبانی جهان فقط بخش کوچکی (حدود دویست زبان) بهصورت ملتی با دولت خاص خود درآمدهاند و بخش بزرگتری (شاید ششصدتا) در پی تشکیل دولت خودند که کلاً هشتصد گروه را شامل میشوند فقط با یکدهم فرهنگهای بالقوه که درصدد ملت شدند. مشکل است بتوان فقط فرهنگ مشترک را در تعریف این مفهوم به کاربرد. به همین دلیل ضرورت دارد مفهوم ملت را برحسب عصر ملیگرایی تعریف کنیم فقط در این صورت است که در شرایط خاص این عصر میتوان ملت را محصول اراده و فرهنگ تعریف کرد.
سوزان رینولدز معتقد است که در قرونوسطی سلطنت موروثی تقارنی از محتوای سیاسی و محتوای فرهنگی است و این رویه شامل عصر مدرن و دوران پیشا مدرنی نیز میشود. که خیلیها معتقدند عصر مدرن ملیگرایی صرفاً سیاسی است. هاچینسن « اهمیت ناسیونالیسم سیاسی که هدفش استقرار نهادهای دولت خودمختار است» را انکار نمیکند.اما فکر میکند نمیتواند اهمیت تکراری اشکال فرهنگی ملیگرایی را نادیده گرفت؛ درواقع ما اغلب دو نوع ملیگرایی میبینیم که در قدرت و نفوذ جایگزین هم میشوند؛ چون ملیگرایی سیاسی از پا میافتد و ته میکشد، ملی گرایان فرهنگی گوئی مشعل را برمیدارند و درصدد برمیآیند جامعه بیسروسامان و ستم دیده را دوباره شکوفا سازند.
اما نگرش ملیگرایی فرهنگی دقیقاً چیست و با نگرش ملیگرایی سیاسی چه فرقی دارد؟
ایدئال ملیگرایی فرهنگی عبارت است از: یک حکومت مدنی با شهروندان تحصیلکرده را قوانین و اخلاقیات مشترک باهم متحد میکند، همچون پولیس عهد باستان. اما ملیگرایی سیاسی که هدف آنها اساساً مدرنیستی است؛ تضمین یک دولت انتخابی برای جامعه بهنحویکه بتوان بهعنوان حریفی همرتبه در تحول تمدنی عقلانی و جهانوطن مشارکت ورزد. برعکس، ملیگرایی فرهنگی دولت را عَرَض میانگارد، زیرا جوهر ملت تمدن ممتاز آن است، که محصول تاریخ فرهنگ و طرح جغرافیاییِ یگانه آن است. (هاچینسن ۱۹۸۷،صص ۱۲-۱۳؛ تأکید در اصل)
برای ملی گرایان فرهنگی، ملت تظاهر ازلیِ فردیت و نیروی خلاق طبیعت است. ملتها، چون خانوادهها همبستگیهای طبیعی هستند؛ آنها گوئی به شیوهی موجودات اُرگانیک و شخصیتهای زنده تطور مییابند. از اینجاست که هدف ملیگرایی فرهنگی همیشه تلفیق کننده است:
ملیگرایی فرهنگی: جنبش تجدید حیات اخلای است که … با بازگشت به اصل حیات خلاق ملت درصدد، یگانه ساختن مجدد جوانب مختلف ملت است. ( همان، ص ۱۴)
ازاینروست اهمیت مورخانی که گذشته ملی را از نو کشف و سرنوشت ملت را نشان میدهند، و هنرمندانی که قهرمانان ملت را مشهور میکنند و از تجربه جمعی مردم میآفرینند. بدینسان محافل کوچکِ ملی گرایانِ فرهنگی باشگاهها و انجمنهایی تشکیل میدهند، شعر میخوانند، مجله منتشر میکنند و در مراسم و آئینها شرکت کنند و بر آناند که پیشرفت ملی را از طریق خودیاری جمعی سامان دهند. ملیگرایی فرهنگی اگر از یاریهای آموزشگران و ژورنالیستها برخوردار شوند میتوانند انبوهی از شبکهی وسیع انجمنهای زبان،گروههای نمایش، شرکتهای انتشاراتی، کتابخانههای امانتدهندهی کتاب، مدارس تابستانی و احزاب سیاسی را اشاعه دهند. ( همان،صص ۱۶-۱۷)
این نوع ملیگرایی فرهنگی تحت تأثیر هردر، بخصوص در اروپای شرقی، مثلاً در میان چکها و اوکراینیها اواسط تا اواخر قرن نوزدهم ریشهدارند.
هاچینسن از تحلیل پویش شناسیِ ملیگرایی فرهنگی سه نتیجه میگیرد:
اولی « اهمیت خاطرهی تاریخی در شکلگیری دولتهاست. دومیاین است که معمولاً تعاریف رقابت کنندهای از ملت وجود دارد» و رقابت آنها با آزمونوخطا، در ضمن تعامل با دیگر جوامع، رفع میشود. و سومیمرکزیت نمادها بر پیدایش گروه است که فقط به سببِ « در انتقال نوعی بستگی به یک هویتِ تاریخیِ خاص». ( همان، صص ۲۹-۳۰)
این بدان معنی نیست که ملیگرایی فرهنگی نیرویی پسگرد است. ممکن است به خاطر گذشتهی شکوهمند مفروضی به عقب بنگرد، اما هم سنتگرایی و هم مدرنیسم را رد میکند. ملی گرایان فرهنگی را بهجای آن باید چنین دید:
یعنی بدعت گرانی اخلاقی که با احیایِ یک نسخه تاریخگری قومیاز ملت میخواهد سنت گرایان و مدرنیستها را از درگیری بازدارند و در وظیفهی ساختن جامعهی یکپارچه، متمایز و خودمختار و توانای رقابت در جهان مدرن متحدشان سازد. (همان، ص ۳۴)
اینگونه جنبشها تکرارشوندهاند. پیوسته در زمانهای بحران حتی در جوامع پیشرفتهی صنعتی دوباره ظاهر میشوند. زیرابه کشمکش ریشهدار بین «ساحتهای دین و دنیای علم» پاسخ میدهند.
جامعه کردی و جنبشهای شکلگرفته در آن تا به اینجا میتواند به نحوی بیانگر این وضعیت باشد، چراکه کردها در طول تاریخ همواره متکی بر این نیروی فرهنگی اسطورهای خودشان بودهاند و این روح فرهنگی را متضمن بقای خود و پیکار با دیگر جوامع دانستهاند و جالبتر از آن باوجود شکلگیری همچین نیروی عظیم انسجامبخشی هرگز رویای تشکیل ملتی با چارچوب و سیستم سیاسی و حکومتی مستقل در آن تحقق پیدا نکرده…از طرفی دیگر آنان همواره مدافع بودهاند نه مهاجم! آنها هرگز به فکر زیر سلطه درآوردن و تشکیل نظام یا جامعهای سیاسی متشکل از اقوام و فرهنگهای متکثر غیر از خودی با اهداف ایدئولوژیک نبودهاند حالا چه اگر صاحب قدرت بوده اند چه برعکس. طبق تعاریف بالا از ملت، کوردها در طول تاریخ بهویژه در ادوار پیشامدان پتانسیل تشکیل ملت واحد با حکومت مستقل سیاسی را داشتهاند، اما سؤال پیش رو این است که چه عاملی مانع تشکیل این ملت واحد شده است؟ عدم تشکیل این ملت واحد چه تبعاتی به همراه داشته؟ به درازا کشیدن این رویای دیرینه در افزایش گرایشات ملی گرایانه تا چه حد خطر آفرین بوده؟ آیا این عدم توفیق در پروسه ملت سازی باعث شکل گیری این نوع از ناسیونالیسم(ناسیونالیسم فرهنگی) شده است؟ که میتواند در آینده در شکل افراطی اش پوست اندازی کند؟اینان سوالاتی اند که همواره بی جواب مانده اند و حتی خیلی کم مطرح شده اند!.
در دوران باستان عضویت در گروههای قومیخاص جهت حفظ امنیت و ایجاد گروه بندیهای دوست(گروه خودی دارای زبان مشترک _ سرزمین مشترک – فرهنگ مشترک)و در مقابل آن گروه دشمن با مشترکات مغایر امری رایج و معقول بود اما از آن که بگذریم و به دوران مدرن برسیم قضیه فرق میکند چون دیگر آن جغرافیای امن اهمیت سابق را ندارد زیرا دیگر تعریفها و احساس خطرها محدود به زمان و مکان نیستند. در این دوران تنها حاکمیت سیاسی قدرتمند و مدرن ضامن امنیت گروهها هستند. و از اینجاست که ناسیونالیسم کردی جهت یافتن این حاشیه امن به شکل بارزی قد علم میکند و فرهنگ مشترک را جهت تشکیل یک حاکمیت مقتدر سیاسی که توانایی رقابت با نظام جهانی را دارا باشد ضرورت میداند. این در حالی است که کردها نه چنین تجربهای داشتهاند و نه در این زمان قدرت تشکیل چنین حاکمیتی رادارند. و نهایتاً اینگونه است که بخش فرهنگی مشترک بین اکراد مستقر در چهار کشور روزبهروز برجستهتر و ارگانیک تر و در همان حال خطرناک تر میشود.
در اینجا پیش کشیدن بحث آینه ای لاکان میتواند ما را به نحو خوبی در تفهیم مسئله ناسیونالیسم کردی یاری دهد، لکان معتقد است تصویر کودک در آیینه تصویری است که برای اولین بار چهارچوب (نما)بی هماهنگ و کامل را برایش نمایان میسازد. کودک تا این لحظه اندامش را بهصورت ازهمپاشیده و تکهتکه در نزد خود دیده اما برای اولین بار فرمیکامل و متناسب از اندام و بدنش را بهصورت عینی در آیینه میبیند. فراهم آمدن چنین تصویری موجب برانگیختن حس خوشحالی در کودک میشود اما این احساس خیلی از واقعیت فاصله دارد زیرابه وجود آمدن چنین صحنهای بهوسیله آیینه هست و کودک هیچ وقت در دنیای واقع توانایی این کار ندارد…
چیزی که از پروسه ناسیونالیسم کوردی به دست میآید خیلی دور نیست از این بحث لاکان، چراکه ناسیونالیسم کردی بعد از ناکامیهای فراوانش از راه و در آیینه توأم با وهم و خیال برجسته کردن فرهنگ بهویژه بعد زبانیسش تصویری کامل و ایدئال برای خودش مجسم میکند و دچار نوعی نارسیسم میشود. بختیارعلی نیز در همین مورد میگوید که: فرد کرد در طول تاریخ وجودی تکهتکه و ناکامل دارد که اندام راستینش اندامیخردشده و ازهمپاشیده است، این بدن تکهتکه شده و سوگناک در خیال و در ذهنش در پی اتحاد و به هم پیوستن است. مابین خود حقیقیاش و آن خودی که باید باشد دچار ازهمپاشیدگی و جدایی شده است. این جدایی و ازخودبیگانگیای که فرد در فرهنگهای دیگر صرفاً بهعنوان فرد متقبل میشود کوردها در طول تاریخ هم بهعنوان یک اجتماع (ملت) که پیوندهای تاریخی، فرهنگی و ژئوپلیتیکی داشتهاند و هم بهعنوان فرد تجربهاش کردهاند…پس زبان و فرهنگ بهعنوان بنیانی مشترک بین بخشهای تقسیمشده تبدیل میشود که وظیفهاش فراهم کردن (ترسیم) تصویری ایدئال و تمام و کمال برای این ملت است و سعی میکند آن بخشهای گمشدهای که در آن تصویر واقعی ناپیدا هستند را بهوسیله آن آیینه که اینجا میتوان آن را فرهنگ و زبان مشترک دانست نمایان کند و بهوسیله برساختی فانتزی و افسانهای در اختیارشان قرار دهد.
منبع:
کتابها
- اندرو هیوود (۱۳۹۱)، ” سیاست”، ترجمهی عبدالرحمن عالم، تهران، نی.
- آنتونی دی . اسمیت (۱۳۹۱)” ناسیونالیسم و مدرنیسم”، ترجمهی کاظم فیروزمند، تهران، ثالث.
- ارنست گلنر ،” ناسیونالیسم”
- کارل اشمیت، درباره امر سیاسی
- بارنز و بکر- تاریخ اندیشه اجتماعی(امیرکبیر_تهران۱۳۵۸)؛ترجمه و اقتباس جواد یوسفیان-علی اصغرمجیدی
مجلات
- فصلنامهی زریبار، دورهی جدید (۳۲و۳۳)/ سال هجدهم/ شمارهی ۸۶و ۸۵/ بهار و تابستان ۹۳
