من شولگی ام بپرس ابوالهول
چون بگذرم از شوش ویران تو
فاتح الفتوح چهارگوشه ام به تمامی
زنهار تا تحریفم نکنند کاتبهای عیلامی بپرس
ـ دنبال کلماتم میگردم نگرانم
و بی تو میترسم
الاغ محترم خدایانم که آماده ی دویدن است
مردم سیاه سرم مثل هزاران گوسفند حیران من اند
در این زبان که زخمهای گشوده را پزیده با خاکستر
در این حس گیسوی مرده ی رودها
چون الاغی از گناه :
شهرت قدرت من تا دور دستها گسترده
عقل من پر از ظرافتها است
دستاوردهام مدرک آن چه میگویم[i]
گارسیا مارکز ممکن است بعدها بنویسد
اورنامو اگر میدانست پسرش روزی
خداـ پادشاه میشود میفرستادش به مدرسه[ii]
ـ من شولگی ام دیگر چه میخواهی بدانی ابوالهول؟
و این حس گیسوی مرده با رودها
با پرچمها و رنگهای متفاوت در هوا
دزدهایی که برام غارت میکنند شهرها را همگی شاعر
و شاعرهایی که برام شعر میخوانند همگی دزد
ـ شاید تو خارجم کنی از سیاهچالهای تردید
و از زمانها و مکانهای حملهها!
من شولگی ام ، خدای مردانگی مهم ترین سربازان
وقتی که چله کمان میکشم
صاعقه با شلیک تیر رها میشود از آغوشم
گاو بزرگ وحشی ام، گاو آسمان در عبور از دامنهها
ـ مردم سیاه سرم میخواهم چهار بعدازظهر را باشد
اگرچه بعضی وقتها که چله را میکشم … میترسم
از این ابرهایی که باران سیاه میبارند اگر نباشم
و خورشید که بعد از من طلوع نخواهد کرد دیگر
و از نفطها و قیرها که تمام میشوند بی من میترسم
و بعدش یقه ی لباسم تنگ میشود و راه نفسم میگیرد
رنگ صورتم عوض میشود و دیگر نمیخواهم
حتی چهار بعداز ظهرت را
من، شولگی، اعلام میکنم در عمر طولانیم
چیزهای زیادی به دست آورده ام
سرنوشت من شاهانه تعیین شده
در زندگی غنی من فقدان هیچ چیزی نبوده هرگز
تا آینده دور بخوانید این آهنگ را به برکت نام من
ـ روزهایی که خوشبختم بیشتر میفهمم ابوالهول
پادشاه روز طولانی زندگی
وستاره آسمانی استقامت ام
اگرچه میترسم … یک روز که روشن میکنی
تلویزیونهای سومر و عیلام را
مارش عزا بزنند برای چهار گوشه
هیبتم از پیشانیم تابش میکند و الهام بخش ساختن قصرها است
ترس دشمنان سلاح من است
من قادر به ریشه کن کردن و خنثی سازی جرم و جنایت
و آشتی دهنده دعاوی بزرگم با کلماتی کوچک
دیوارهای شوش مزین به نقش برجسته ی شعبان بی مخ
و رمضان یخی و فاتح بزرگ چهارگوشه و شخص اول مرگ
در دسته جمعی و سلسله مراتبی در ویترین
ـ چیست آن که وقتی ازش فرار میکنیم زودتر
پیداش میکنیم از وقتهایی که دنبالش میگردیم؟
دربرابر من هیچ تله ای و هیچ چاله ی پر از خاری کارساز نیست
من هر مسابقه ای را از رقبای خود میبرم
درتک خوانی الاغی غرق با نور و ابوالهول
در صندلی پشتی بلند
(اهدایی چاقوکشها و لوطیها به حوزههای شاوور)
وقتهایی است دوست دارم بروم توی خیابان و خدا نباشم
مثل روزهای جوانی ام که رفتند چون دود
در تو باشم و فراموش کنم غذا بخورم و شب بشود
مثل دعوای خیش و کلنگ در روایت فتح بی خون ریزی شوش
دوست دارم چیزهایی عوض شوند در این مکتب میرغضبی
گاهی خسته از ابرازات احساسات غلامها و لوتیها درشعرخوانیهام
دوست دارم همه را بریزم بیرون و بگویم بیاید آن کاتب عیلامی
بلغور کند حقیقتها را اما
میترسم حالم گرفته شود
عقل من پر از ظرافتها است
دستاوردهام مدرک آن چه میگویم
من شولگی ام ابوالهول ابوالهول دیوارهای شوش
ابوالهول برجکها و میلهها
زنهار تحریفم نکنند کاتبهای ریش بلند عیلامی
چون رفتاری که با خیش خراب میکنند
