“وسواس“
اولین بار که دیدمش… همهچی تو سرم ساکت شد
همهی تیکها، همهی تصاویری که دائم ریفرش میشدن
یه دفه ناپدید شدن
اگه وسواسی باشین، هیچوخ آروم و قرار ندارین
حتی تو تختخواب، با خودم فک میکنم:
درو بستم؟ – آره، دستامو شستم؟ – آره
درو بستم؟ – آره، دستامو شستم؟ – آره
ولی وقتی اونو دیدم،
تنها چیزی که میتونستم بهش فک کنم، انحنای گوشهی لباش بود…
با مژههاش رو گونههاش
با مژههاش رو گونههاش
با مژههاش رو گونههاش
میدونستم که باس باهاش حرف بزنم
من تو سی ثانیه شیش بار ازش خواستم باهام بیاد بیرون
اون بعد دفهی سوم بم گفت باشه
ولی من بازم ادامه دادم
چون هیچکدوم از جملههام درست درنیومد
تو اولین قرارمون وقتم بیشتر صرف آب و رنگ غذا شد
تا حرف زدن لعنتی با اون
اما اون خوشش اومد
اون خوشش میومد که وقت خدافظی ۶۰ بار ببوسمش
یا اگه چهارشنبه بود ۲۴ بار
خوشش میاومد که شکافهای کف پیادهرو
راه رفتنم رو قد یه عمر طولانی میکرد
وقتی باهم یه جا زندگی کردیم، گفت:
احساس امنیت میکنه، چون پای هیچ دزدی به اینجا نمیرسه
واسه اینکه من در رو ۱۸ بار قفل میکنم
وقتی حرف میزد، من به لباش نگاه میکردم
وقتی حرف میزد، وقتی حرف میزد، وقتی حرف میزد
وقتی حرف میزد
وقتی میگفت دوستم داره گوشههای لباش جم میشد
رو به بالا
شبا رو تخت دراز میکشید و منو نگاه میکرد
که چراغا رو خاموش میکردم
بعد روشن میکردم، بعد خاموش میکردم، بعد روشن
بعد خاموش، بعد روشن، بعد خاموش، بعد روشن
بعد خاموش، بعد روشن، بعد خاموش، بعد روشن
بعد خاموش، بعد روشن، بعد خاموش، بعد روشن
بعد خاموش، بعد روشن، بعد خاموش، بعد روشن
بعد خاموش، بعد روشن، بعد خاموش.
چشاشو میبست و خیال میکرد که روزا و شبا
دارن از جلو چشاش رد میشن
یه روز که واسه خداحافظی شروع کردم به بوسیدنش
دیگه واینساد و زد رفت، گفت اگه واسه دیرش میشه…
یه بار که من جلو یه شکاف تو پیادهرو واسادام
اون گذاشت رفت
وقتی بهم میگفت دوستم داره، دیگه خطوط لبش
صاف میشدن
یه روز بهم گفت خیلی دارم وقتشو میگیرم
از هفتهی پیش پاشد رفت خونهی مامانش و دیگه شبا
اونجا میخوابه
بم گفت نباید میذاشت اینقد بش وابسته بشم
گفت این قضیه اصن از بیخ اشتباه بوده
ولی…
ولی این قضیه چه جوری میتونه اشتباه باشه
وقتی که من بعد لمس کردنش، دستامو نمیشستم؟
عشق یه اشتباه نیس
و این منو میکشه که اون میتونه ازش فرار کنه و من
نمیتونم
من نمیتونم، من نمیتونم، من نمیتونم برم
و یکی دیگه رو واسه خودم پیدا کنم
چون بیشتر وقتا دارم به اون فک میکنم
من وقتی با وسواس به چیزا فک میکنم
حس میکنم که میکروبا یواشکی دارن میرن زیر پوستم
مث کسی که یه عالمه ماشین زیرش کرده باشن…
ولی اون اولین موجود زیبایی بود که درگیرش شدم
دلم میخواد هر روز صب که بیدار میشم
به حالتی که فرمون ماشینشو تو دستاش میگیره فک کنم
اینکه چه جوری وقتی شیر آب حمومو باز میکنه
انگار داره درِ گاو صندوقو باز میکنه
اینکه چه جوری شمعا رو فوت میکنه، شمعا رو فوت میکنه
شمعا رو فوت میکنه، شمعا رو فوت میکنه
شمعا رو فوت میکنه، شمعا رو…
حالا من فقط به این فک میکنم که کی اونو میبوسه
نمیتونم نفس بکشم، چون اون آدم
فقط یه بار میبوسدش
اون آدم اصن فک نمیکنه که این بوسه چقد محشره!
من بدجوری دلم میخواد که اون برگرده
من درا رو باز میذارم
من چراغا رو روشن میذارم
شاعر: نیل هل برن
