آخرین چیزی که به یاد میآورم این است به سوی در میدویدم، میبایست راه برگشت را پیدا میکردم نگهبان شب گفت آرام باش ما اینجا هستیم تا در خدمت تو باشیم تو هر زمان که مایلی میتوانی قصد رفتن کنی، اما هرگز نمیتوانی اینجا را ترک کنی. -ترانهی هتل …
توضیحات بیشتر »احمد / پرهام شهرجردی
احمد | پرهام شهرجردی احمد در تهِ دنیا به دنیا آمد. مادرش خواندن و نوشتن نمیدانست. پدرش در راه آهن کارمندی میکرد. چقدر برادر و چند خواهر داشت. قطارها از جایی به جایی میرفت و پدرش را از جایی به کجا میبرد. هر وقت قطارها از حرکت بازمیایستادند، پدر خودش …
توضیحات بیشتر »روایت در جدال با محاقِ نسیان / عطاء نهایی/ ترجمە: عادل قادری
(ترجمە قبل از آنکە برگردان یا بازگردان باشد نوعی تأویل است.م) ١ اساسی ترین پرسش و در عین حال سادەترین و کلیشەای ترین و نخ نماترین پرسشی کە هر داستان نویسی را درگیر خود میکند این است: چرا مینویسی؟. داستان نویسان در فرهنگهای گوناگون پاسخهای متفاوتی بە این …
توضیحات بیشتر »زنی که…/ شورش عابد
زنی که… زن مثل نوشتههای روی دیوارهای شهر، که آدم هر روز میبیندشان و بعدش هم یک فحش آبدار به آنها میدهد، زیبا و بلند و بی معنی بود. کل زندگیش با یک اتاق شروع و به یک مرد ختم میشد. اتاقش پر بود از اشیایی که برای من یک …
توضیحات بیشتر »