وقتی که مرد روی چارپایه رفت، هنوز به وای خدا مرگم بدهی زن که هیچ وقت ازش نشنیده بود امیدی داشت. چشمانش را ریز کرد و به چشمان زل زدهی زن نگاه کرد، به لباسِ شیکان پیکان و لبهای لعنتی اش، به سِت کردنهای هر روزهاش، اینبار هم سِت کرده بود درست مثل یکی از زنهای غمگین ادواردهاپر که پشت سرش رو دیوار جا خوش کرده بود.
زن اما از دیشب همچنان بی حرکت رو کاناپه لم داده بود و دستهای لاک زده اش را بر روی رانهای تنانه و خوش گوشت اش قرار داده بود.
مرد با نیمچه بغضی در گلو و اندک لرزشی تو دستاش، طناب را از تیرک چوبی سقف دورپیچ کرد و از اون بالا گفت: « کاش یه نمه از این نظم و قاعده رو تو زندگی هردمبیلیت داشتی »
***
از خوش خوشانِ دیشب چندان چیزی باقی نمانده بود، پوست زن رنگ پریدهتر از آن بود که انکارش کند. اما لبها همون لبها بودند، خوش رنگ و پرخون. تا دیشب با همین لبها چه لیچارهایی که بارش نکرده بود، قبلنا چی؟ درست به یادش نمیآمد اما میدانست همین لبها بودند که ازش دلبری میکردند و به قول خودش گُر به جون مینداختن.
مرد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، دم دمای صبح بود، از آفتاب خبری نبود، طناب را دور گردنش انداخت و محکم فشار داد، برای آخرین بار به چشمای باز و بیروح زن نگاه کرد. هرچه بود یک بازی بود، جِر زدن از عادات همیشگی اش بود، میتونست از رو چارپایه پایین بیاد و بگه: من نیستم. مثل همین دیشب که گفت من نیستم و زن با همون نیشخندِ رو اعصاب گفت: «بگو تخمشو ندارم.» میتونست بگه: «تو هم پیزی اش رو نداری جنده» اما نگفت، این بار داستان فرق میکرد و زن با چشمانِ باز و منتظر آرام روبرویش نشسته بود.
مرد در تقلا بود، دستهای بیقرارش را گره کرد، طناب تابی خورد، پنجههای پای مرد رو به پایین سیخ شد و مثل پاندولِ ساعت از این سو به اون سو رفت، گوز و گه از شلوارش زد بیرون، فکر نمیکرد به این سادگی تموم بشه، چشمهای زن همچنان باز بود و نیشخند کُفری روی لبهاش تمومینداشت. گرمیخون در بیضههای مرد جریان پیدا کرد و حسی همچون نشئگی خنده ای بر روی لبانش نشاند.
انورعرب
۹۵/۱۱/۹
