زیر تیغ آفتاب دم یک چایخانه نشسته بودم و به هیچی فکر نمیکردم، چای داغ میخوردم، فکر کنم نصفههای چای سوم بودم، زل زده بودم به دوردست، هیچی توی دیدم نبود جز چیزهای همیشگی که دیگر فکرم را مشغول نمیکردند، کماکان به هیچی فکر نمیکردم، سعی کردم کمیبا خودم …
توضیحات بیشتر »